درخواستی
#درخواستی
چند پارتی...
#برادرم_۱
(از زبان ا/ت)
با ناز روی مبل دونفره کنار بابا نشستم..
-بابا جونم.. خوبی؟
بابا با لبخند رو بهم گفت:
-خوبم دختر گلم...
تو خوبی؟ چخبر از دانشگاه؟
موهامو پشت گوشم دادم و خواستم جواب بدم اما با کوسنی که تو صورت خورد حرفم قطع شد..
قهقهه ای زد و گفت:
-حقته... اصلا بگو ببینم..
باز از بابا چی میخوای که انقد ناز میکنی واسش؟!
با عصبانیت تمام بلند شدم و جیغی زدم...
-دلت میخواد بمیری؟!؛!!!!!!؟
بابا، با خنده گفت:
-اوه اوه دوباره دعوا شروع شدد
جونگ کوک که انگار دیگ واسش عادی شده بود با ریلکسی تمام دستاشو تو هم گره کرد و گفت:
از الان بگم اگه قراره دوباره موهامو بکشی من کلا حوصله دعوا ندارم!
پوفی کشیدم و گفتم:
خودمم نه حوصله دارم نه وقت..
انگشتمو به نشونه تحدید بالا اوردم و ادامه دادم:
-امروزو دورو برم نپلک...
داشتم به سمت اتاق میرفتم که صدای بابا بلند شد:
نگفتی چی میخوای..
کوک بلند بلند خندیدو گفت:
دیدی دیدی بابام دیگ فهمیده.. هر وقت اینجوری ناز میکنی ینی یچی ازش میخوای...
اول چشم غره ای نثار کوک کردمو بعدش رو به بابا با لبخند گفتم:
ماشینو میخوام باباجون..
البته اگه لازمش ندارین...
بابا متقابلا با لبخند پاسخ داد..
-نه لازمش ندارم خوشگلم میتونی ببری..
جونگ کوک رو به بابا، با تَشَر گفت:
-ینیی چیی.. بابا مگه خودت نگفتی ماشین امروز باشه واس منننن؟!
-حالا امروزو بزار خواهرت ببره بعد دفعه بعد تو بگیرش...
-بابااا من با دوستام قراررر دارمم
بهشون قول دادم با ماشین برم دنبالشوننن
ینی چی آخههه
لبخندی به نشانه پیروزی رو به کوک زدم و بعدم اومدم تو اتاقم تا آماده بشم...
در اتاقم به صدا دراومد..
قطعا مامانه!
درو باز کردم..
-جونم مامانی؟
-جایی تشریف میبری؟
-اوهوم... میخوام برم بیرون...
به سمت میز آرایشم رفتم و کرم صورتمو برداشتم و مشغول زدنش شدم...
مامان کنجکاو اومد تو اتاقو رو تختم نشست..
-با کی؟!
-عاممم... خب با چن تا از دوستام...
مامان سرشو به نشونه تایید تکون داد و بعد از گفتن خوش بگذره به بیرون رفت..
متاسفانه به مامانم دروغ گفتم..
من دارم میرم سرقرار..
اونم با یه پسر..
ولی نمیتونم به مامان و بابا چیزی بگم..
میترسم مخالفت کنن!
البته تا الان با انتخاب بابا سر چند تا قراری رفتم...
ولی در آخر با دعوای منو اونا تموم شده...
بعد از تموم شدن میکاپم به سمت کمد لباسام رفتم...
لباس مناسبی رو برداشتمو روی تخت پرت کردم
خواستم لباسمو دربیارم که همون موقع در باز شد و کوک تو اتاق قرار گرفت...
دستمو رو قلبم گذاشتم وبا ترس ساختی داد زدم...
-ترسیدمممم.. نمیتونی یه در بزنیی..
داشتم لباس عوض میکردممم!
-کجا میخوای بری؟!
این از پارت اول چند پارتیمون...
بچها میخوام برا این شرط بزارم..
Like:30
comment:۴۵
چند پارتی...
#برادرم_۱
(از زبان ا/ت)
با ناز روی مبل دونفره کنار بابا نشستم..
-بابا جونم.. خوبی؟
بابا با لبخند رو بهم گفت:
-خوبم دختر گلم...
تو خوبی؟ چخبر از دانشگاه؟
موهامو پشت گوشم دادم و خواستم جواب بدم اما با کوسنی که تو صورت خورد حرفم قطع شد..
قهقهه ای زد و گفت:
-حقته... اصلا بگو ببینم..
باز از بابا چی میخوای که انقد ناز میکنی واسش؟!
با عصبانیت تمام بلند شدم و جیغی زدم...
-دلت میخواد بمیری؟!؛!!!!!!؟
بابا، با خنده گفت:
-اوه اوه دوباره دعوا شروع شدد
جونگ کوک که انگار دیگ واسش عادی شده بود با ریلکسی تمام دستاشو تو هم گره کرد و گفت:
از الان بگم اگه قراره دوباره موهامو بکشی من کلا حوصله دعوا ندارم!
پوفی کشیدم و گفتم:
خودمم نه حوصله دارم نه وقت..
انگشتمو به نشونه تحدید بالا اوردم و ادامه دادم:
-امروزو دورو برم نپلک...
داشتم به سمت اتاق میرفتم که صدای بابا بلند شد:
نگفتی چی میخوای..
کوک بلند بلند خندیدو گفت:
دیدی دیدی بابام دیگ فهمیده.. هر وقت اینجوری ناز میکنی ینی یچی ازش میخوای...
اول چشم غره ای نثار کوک کردمو بعدش رو به بابا با لبخند گفتم:
ماشینو میخوام باباجون..
البته اگه لازمش ندارین...
بابا متقابلا با لبخند پاسخ داد..
-نه لازمش ندارم خوشگلم میتونی ببری..
جونگ کوک رو به بابا، با تَشَر گفت:
-ینیی چیی.. بابا مگه خودت نگفتی ماشین امروز باشه واس منننن؟!
-حالا امروزو بزار خواهرت ببره بعد دفعه بعد تو بگیرش...
-بابااا من با دوستام قراررر دارمم
بهشون قول دادم با ماشین برم دنبالشوننن
ینی چی آخههه
لبخندی به نشانه پیروزی رو به کوک زدم و بعدم اومدم تو اتاقم تا آماده بشم...
در اتاقم به صدا دراومد..
قطعا مامانه!
درو باز کردم..
-جونم مامانی؟
-جایی تشریف میبری؟
-اوهوم... میخوام برم بیرون...
به سمت میز آرایشم رفتم و کرم صورتمو برداشتم و مشغول زدنش شدم...
مامان کنجکاو اومد تو اتاقو رو تختم نشست..
-با کی؟!
-عاممم... خب با چن تا از دوستام...
مامان سرشو به نشونه تایید تکون داد و بعد از گفتن خوش بگذره به بیرون رفت..
متاسفانه به مامانم دروغ گفتم..
من دارم میرم سرقرار..
اونم با یه پسر..
ولی نمیتونم به مامان و بابا چیزی بگم..
میترسم مخالفت کنن!
البته تا الان با انتخاب بابا سر چند تا قراری رفتم...
ولی در آخر با دعوای منو اونا تموم شده...
بعد از تموم شدن میکاپم به سمت کمد لباسام رفتم...
لباس مناسبی رو برداشتمو روی تخت پرت کردم
خواستم لباسمو دربیارم که همون موقع در باز شد و کوک تو اتاق قرار گرفت...
دستمو رو قلبم گذاشتم وبا ترس ساختی داد زدم...
-ترسیدمممم.. نمیتونی یه در بزنیی..
داشتم لباس عوض میکردممم!
-کجا میخوای بری؟!
این از پارت اول چند پارتیمون...
بچها میخوام برا این شرط بزارم..
Like:30
comment:۴۵
۱۷.۲k
۲۵ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.