عشق باطعم تلخ part136
#عشق_باطعم_تلخ #part136
بتادین روی گاز زد و با پنس گذاشت روی پیشونیم، پنس رو ازش گرفتم دستش رو پس زدم.
- برو بیرون!
با ناراحتی و با چشمهای اشکی که التماس درونشون موج میزد، گفت:
- بزار توضیح ب...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه با داد گفتم:
- گفتم برو بیرون!
با صدای کنترول نشده هق زد.
- بخدا اشتباه فکر...
- بیرون!
دستش رو گذاشت روی دهنش و با هقهق از اتاق رفت بیرون.
چشمهام رو بستم با مشت محکم زدم روی تخت، دستم بخاطر مشتهای که به اون عوضی زده بودم، کبود شده بود و خیلی درد میکرد. با صدای بلند گفتم:
- آنا چیکار کردی! چیکار کردی بامن!
یهو در باز شد، اینقدر عصبی بودم اگه آنا بود واقعاً نمیتونستم خودم رو کنترول کنم؛ اما خدارو شکر اون نبود فرحان بود.
- یا خدا این چه وضعشه داداش؟
چشمهام رو بستم، آب دهنم رو با درد قورت دادم. فرحان ادامه داد:
- خوبی داداش؟ این چه وضعیه؟!
چشمهام رو باز کردم...
- تو هم میدونستی؟
با تعجب پرسید:
- چی رو؟!
پس این خبر نداشت، لبهای خشک شدهم رو خیس با زبونم خیس کردم.
- فرحان من نبودم تو کجا بودی؟ چیکار میکردی؟! آنا، شهرزاد چیکار میکردند؟
اومد روی تخت کنارم نشست و شروع کرد به پانسمان سرم.
- مامانم مریض بود، مشغول کارهای عمل پاش شدیم، چند مدتیه که کلا زیاد پیگیر اینها نبودم؛ چطور مگه؟
نفسم رو دادم بیرون، فرحان زل زد بهم...
- به من بگو قضیه چیه؟!
اشکی از گوشهی چشمم چکید، درد داشت دلببندی به کسی، بعد ببینی توی آغوش یکی دیگست؛ بدترین دردیه که بدون درمانِ و درمان این درد کسیِ که جات یکی دیگه رو ترجیح داده! باید چیکار کرد جز قید همه چی زو زدند.
فرحان با نگرانی نگاهی بهم کرد، سرش رو انداخت پایین، به سختی بلند شدم.
- پرهام استراحت کن.
به سمت در خروجی رفتم.
- باید نتایج کنفرانس رو به بابا اطلاع بدم البته اگه روحیهش رو داشته باشم، سوپرایز هم که شدم.
فرحان خیلی پیگیری نکرد، این عادتش رو دوست داشتم وقتی حالم بد بود از من نمیپرسید؛ اما از یه جایی میفهمید چرا حالم بده و تا میتونست کمکم میکرد.
📓 @romano0o3
بتادین روی گاز زد و با پنس گذاشت روی پیشونیم، پنس رو ازش گرفتم دستش رو پس زدم.
- برو بیرون!
با ناراحتی و با چشمهای اشکی که التماس درونشون موج میزد، گفت:
- بزار توضیح ب...
نذاشتم حرفش رو کامل کنه با داد گفتم:
- گفتم برو بیرون!
با صدای کنترول نشده هق زد.
- بخدا اشتباه فکر...
- بیرون!
دستش رو گذاشت روی دهنش و با هقهق از اتاق رفت بیرون.
چشمهام رو بستم با مشت محکم زدم روی تخت، دستم بخاطر مشتهای که به اون عوضی زده بودم، کبود شده بود و خیلی درد میکرد. با صدای بلند گفتم:
- آنا چیکار کردی! چیکار کردی بامن!
یهو در باز شد، اینقدر عصبی بودم اگه آنا بود واقعاً نمیتونستم خودم رو کنترول کنم؛ اما خدارو شکر اون نبود فرحان بود.
- یا خدا این چه وضعشه داداش؟
چشمهام رو بستم، آب دهنم رو با درد قورت دادم. فرحان ادامه داد:
- خوبی داداش؟ این چه وضعیه؟!
چشمهام رو باز کردم...
- تو هم میدونستی؟
با تعجب پرسید:
- چی رو؟!
پس این خبر نداشت، لبهای خشک شدهم رو خیس با زبونم خیس کردم.
- فرحان من نبودم تو کجا بودی؟ چیکار میکردی؟! آنا، شهرزاد چیکار میکردند؟
اومد روی تخت کنارم نشست و شروع کرد به پانسمان سرم.
- مامانم مریض بود، مشغول کارهای عمل پاش شدیم، چند مدتیه که کلا زیاد پیگیر اینها نبودم؛ چطور مگه؟
نفسم رو دادم بیرون، فرحان زل زد بهم...
- به من بگو قضیه چیه؟!
اشکی از گوشهی چشمم چکید، درد داشت دلببندی به کسی، بعد ببینی توی آغوش یکی دیگست؛ بدترین دردیه که بدون درمانِ و درمان این درد کسیِ که جات یکی دیگه رو ترجیح داده! باید چیکار کرد جز قید همه چی زو زدند.
فرحان با نگرانی نگاهی بهم کرد، سرش رو انداخت پایین، به سختی بلند شدم.
- پرهام استراحت کن.
به سمت در خروجی رفتم.
- باید نتایج کنفرانس رو به بابا اطلاع بدم البته اگه روحیهش رو داشته باشم، سوپرایز هم که شدم.
فرحان خیلی پیگیری نکرد، این عادتش رو دوست داشتم وقتی حالم بد بود از من نمیپرسید؛ اما از یه جایی میفهمید چرا حالم بده و تا میتونست کمکم میکرد.
📓 @romano0o3
۵.۴k
۱۶ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.