عشق باطعم تلخ part134
#عشق_باطعم_تلخ #part134
چارهای نداشتم و باز قبول کردم چند روز برای من خیلی دیر میگذشت؛ پرهام که اصلاً نمیذاشت حس کنم؛ روزی، ده بیست بار زنگ میزد، جالب این بود بعضی وقتها پنج دقیقه که قطع میکرد، دوباره زنگ میزد و میگفت دلم برات تنگ شده!
خیلی وقتها توی تنهایی اشک میریختم از نبودنش... هر قدمی که توی خونه اون میذاشتم یادآور اون بود، تمام وسایلهای خونه من و یاد اون میانداخت.
روز جمعه و شیفت وحشتناک سنگین، پرهام چند بار زنگ زده بود که کلا گوشیم رو سایلنت بود ندیده بودم، قرار شد برم بیرون بهش زنگ بزنم.
- خانم زارعی من برم بیرون هوای بخورم سر درد گرفتم.
سرش رو تکون داد، واقعاً بخش اورژانس یکی از شلوغترین بخشها بود، دوتا cpr انجام داده بودم خستگی از تمام بدنم می بارید.
از در اورژانس زدم بیرون کنار استیشن رضا وایستاده بود، همونطور که شهرزاد گفته بود فردا از شرش خلاص میشدم؛ ولی توی همین دو روز عین کَنه چسبید بود به من؛ خلاصه باید بخاطر شهرزاد به روش بخندم و خداروشکر که فردا تموم میشه.
رضا تا من رو دید لبخند غمگینی زد اومد سمتم...
- سلام.
سرم رو تکون دادم.
- آنا میتونیم بریم بیرون حرف بزنیم؟
به اجبار سرم رو تکون دادم و همراه باهاش رفتم بیرون، انگار غمگین بود، انگار چیزی باعث آزارش میشد با کنجکاوی روبهروش وایستادم.
- رضا چیزی شده؟
دستش رو کشید روی پیشونیش با کلافگی گفت:
- صبح شهرزاد رو دیدم...
ابرهام رو بهم گره زدم.
- خب؟
با کلافگی ادامه داد:
- اولش با شهرزاد راحت حرف میزدم اون فکر کرده دوستش دارم، الان فهمیده...
به لکنت افتاد...
با تعجب و اخم غلیظتر خیره شدم بهش، نفسش رو داد بیرون.
- آنا... دوست... دارم...
شوکه شدم فکر نمیکردم به این زودی بیاد و احساساتش رو بگه، اصلاً فکر نمیکردم تا اینجا کشیده شه!
وای پرهام، پرهام، پرهام...
«پرهام»
شاخه گل رو داخل جیب کتم گذاشتم، مطمئنم سوپرایز میشه؛ آخه قرار بود روز چهارشنبه هفته آینده بیام ایران؛ ولی زودتر اومدم، دلم برای حرفهاش، خندههاش تنگ شده.
- سلام آقای دکتر خوش اومدین.
سرم رو تکون دادم....
- سلام خانم نصیری، خانم راد هستن؟
به اطرافش نگاه کوتاهی کرد.
- اگه اشتباه نکنم رفتن توی حیاط پشتی.
سرم تکون دادم و از چند پله رفتم پایین، احتمالاً دلش گرفته حیاط پشتی جای شیکی بود، طبیعت و درخت و گلهای حیاط، حس خوبی به آدم میداد.
با لبخند و ذوق خواستم برم سمتش، اما با دیدن صحنهی رو به روی یخ زدم...
📓 @romano0o3
واای رضا چیکار کردی💔
بنظرتون پرهام چه تصمیمی میگیره؟
چارهای نداشتم و باز قبول کردم چند روز برای من خیلی دیر میگذشت؛ پرهام که اصلاً نمیذاشت حس کنم؛ روزی، ده بیست بار زنگ میزد، جالب این بود بعضی وقتها پنج دقیقه که قطع میکرد، دوباره زنگ میزد و میگفت دلم برات تنگ شده!
خیلی وقتها توی تنهایی اشک میریختم از نبودنش... هر قدمی که توی خونه اون میذاشتم یادآور اون بود، تمام وسایلهای خونه من و یاد اون میانداخت.
روز جمعه و شیفت وحشتناک سنگین، پرهام چند بار زنگ زده بود که کلا گوشیم رو سایلنت بود ندیده بودم، قرار شد برم بیرون بهش زنگ بزنم.
- خانم زارعی من برم بیرون هوای بخورم سر درد گرفتم.
سرش رو تکون داد، واقعاً بخش اورژانس یکی از شلوغترین بخشها بود، دوتا cpr انجام داده بودم خستگی از تمام بدنم می بارید.
از در اورژانس زدم بیرون کنار استیشن رضا وایستاده بود، همونطور که شهرزاد گفته بود فردا از شرش خلاص میشدم؛ ولی توی همین دو روز عین کَنه چسبید بود به من؛ خلاصه باید بخاطر شهرزاد به روش بخندم و خداروشکر که فردا تموم میشه.
رضا تا من رو دید لبخند غمگینی زد اومد سمتم...
- سلام.
سرم رو تکون دادم.
- آنا میتونیم بریم بیرون حرف بزنیم؟
به اجبار سرم رو تکون دادم و همراه باهاش رفتم بیرون، انگار غمگین بود، انگار چیزی باعث آزارش میشد با کنجکاوی روبهروش وایستادم.
- رضا چیزی شده؟
دستش رو کشید روی پیشونیش با کلافگی گفت:
- صبح شهرزاد رو دیدم...
ابرهام رو بهم گره زدم.
- خب؟
با کلافگی ادامه داد:
- اولش با شهرزاد راحت حرف میزدم اون فکر کرده دوستش دارم، الان فهمیده...
به لکنت افتاد...
با تعجب و اخم غلیظتر خیره شدم بهش، نفسش رو داد بیرون.
- آنا... دوست... دارم...
شوکه شدم فکر نمیکردم به این زودی بیاد و احساساتش رو بگه، اصلاً فکر نمیکردم تا اینجا کشیده شه!
وای پرهام، پرهام، پرهام...
«پرهام»
شاخه گل رو داخل جیب کتم گذاشتم، مطمئنم سوپرایز میشه؛ آخه قرار بود روز چهارشنبه هفته آینده بیام ایران؛ ولی زودتر اومدم، دلم برای حرفهاش، خندههاش تنگ شده.
- سلام آقای دکتر خوش اومدین.
سرم رو تکون دادم....
- سلام خانم نصیری، خانم راد هستن؟
به اطرافش نگاه کوتاهی کرد.
- اگه اشتباه نکنم رفتن توی حیاط پشتی.
سرم تکون دادم و از چند پله رفتم پایین، احتمالاً دلش گرفته حیاط پشتی جای شیکی بود، طبیعت و درخت و گلهای حیاط، حس خوبی به آدم میداد.
با لبخند و ذوق خواستم برم سمتش، اما با دیدن صحنهی رو به روی یخ زدم...
📓 @romano0o3
واای رضا چیکار کردی💔
بنظرتون پرهام چه تصمیمی میگیره؟
۷.۱k
۱۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.