عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ⁵
دکتر: سرما خورده....باید بیشتر مواظبش باشی
کوک: من مواظبش باشم؟
دکتر: مگا همسرت نیست؟
کوک: چی؟ نه....این دختر خدمتکار منه
دکتر: ولی من فکر کردم همسرته.....آخه خیلی به هم میاید
کوک: عاا...ممنون که اومدید
دکتر: خواهش میکنم.....ولی کلا بیشتر باید مراقب باشه
کوک: بله ممنون
دکتر رفت.....یه نگاهی به ات انداختم.....قیافش مظلومه ولی رفتارش اینو نشون نمیده
رفتم شرکت تا به کارا رسیدگی کنم
ویو ات:
با سردرد از خواب بیدار شدم
دیدم تو یه اتاقم....رو تخت
تازه یادم افتاد.....من بیهوش شدم
دیدم اینجا یه پنجره هست.....به سختی خودم رو به پنجره رسوندم......یه نردبام کنار پنجره بود.....شاید بتونم از نردبام پایین برم و از این عمارت فرار کنم
نردبام رو گرفتم و رفتم پایین.....خوشبختانه سالم بیرون اومدم
سر طور بود....حتما بقیه میرن واسه ناهار.....و این یه فرصت مناسب واسه من بود!
دیدم بادیگارد های کنار در دارن میرن......سریع در عمارت رو باز کردم.....اما قفل بود....به خشکه این شانس!
یه فکری به سرم زد.....شاید بتونم از دیوار بالا برم.....اما ارتفاعش زیاده.....اهههه......حالا چه گوهی بخورم؟!
که یه دفعه در عمارت باز شد و یه ماشین اومد داخل
منم از فرصت استفاده کردم و سریع پریدم بیرون!
کوک: اون دختره.....ات بود؟
بادیگار: فکر کنم آره
کوک: سریع برید دنبالش نزارید فرار کنه!
بادیگارد: چشم
داشتم میدویدم که یکی بازوم رو گرفت و از پشت خوردم زمین
دیدم بادیگارد های جونگکوک بودن و منو بردن عمارت
جونگکوک تو حیاط دست به سینه وایساده بود که بادیگارده منو انداخت جلوش
کوک: خوب....چیزی نمیخوای بگی؟
ات: چی باید بگم؟
کوک: واسه چی میخواستی فرار کنی؟
ات: یعنی نمیدونی چرا؟
کوک:.......مگه قوانین این خونه رو برات نگفتم؟ حق نداری فرار کنی!
ات: چرا نباید فرار کنم؟ اینجا بمونم تا آخر عمر بردگی بکشم؟
کوک: تو خیلی لجبا......
ات: آره میدونم من لجبازم.....ولی تو حق نداشتی منو بی دلیل بیاری اینجا!....تو بقیهی خدمتکارا رو سر قمار خریدی یا چیز دیگه! ولی منو همینجوری بی دلیل آوردی!
کوک: بس کن دیگه دختر....ببریدش تو انبازی و تا سه روز بهش آب و غذا ندید!
بادیگارد: چشم قربان
.
.
.
.
.
.
part ⁵
دکتر: سرما خورده....باید بیشتر مواظبش باشی
کوک: من مواظبش باشم؟
دکتر: مگا همسرت نیست؟
کوک: چی؟ نه....این دختر خدمتکار منه
دکتر: ولی من فکر کردم همسرته.....آخه خیلی به هم میاید
کوک: عاا...ممنون که اومدید
دکتر: خواهش میکنم.....ولی کلا بیشتر باید مراقب باشه
کوک: بله ممنون
دکتر رفت.....یه نگاهی به ات انداختم.....قیافش مظلومه ولی رفتارش اینو نشون نمیده
رفتم شرکت تا به کارا رسیدگی کنم
ویو ات:
با سردرد از خواب بیدار شدم
دیدم تو یه اتاقم....رو تخت
تازه یادم افتاد.....من بیهوش شدم
دیدم اینجا یه پنجره هست.....به سختی خودم رو به پنجره رسوندم......یه نردبام کنار پنجره بود.....شاید بتونم از نردبام پایین برم و از این عمارت فرار کنم
نردبام رو گرفتم و رفتم پایین.....خوشبختانه سالم بیرون اومدم
سر طور بود....حتما بقیه میرن واسه ناهار.....و این یه فرصت مناسب واسه من بود!
دیدم بادیگارد های کنار در دارن میرن......سریع در عمارت رو باز کردم.....اما قفل بود....به خشکه این شانس!
یه فکری به سرم زد.....شاید بتونم از دیوار بالا برم.....اما ارتفاعش زیاده.....اهههه......حالا چه گوهی بخورم؟!
که یه دفعه در عمارت باز شد و یه ماشین اومد داخل
منم از فرصت استفاده کردم و سریع پریدم بیرون!
کوک: اون دختره.....ات بود؟
بادیگار: فکر کنم آره
کوک: سریع برید دنبالش نزارید فرار کنه!
بادیگارد: چشم
داشتم میدویدم که یکی بازوم رو گرفت و از پشت خوردم زمین
دیدم بادیگارد های جونگکوک بودن و منو بردن عمارت
جونگکوک تو حیاط دست به سینه وایساده بود که بادیگارده منو انداخت جلوش
کوک: خوب....چیزی نمیخوای بگی؟
ات: چی باید بگم؟
کوک: واسه چی میخواستی فرار کنی؟
ات: یعنی نمیدونی چرا؟
کوک:.......مگه قوانین این خونه رو برات نگفتم؟ حق نداری فرار کنی!
ات: چرا نباید فرار کنم؟ اینجا بمونم تا آخر عمر بردگی بکشم؟
کوک: تو خیلی لجبا......
ات: آره میدونم من لجبازم.....ولی تو حق نداشتی منو بی دلیل بیاری اینجا!....تو بقیهی خدمتکارا رو سر قمار خریدی یا چیز دیگه! ولی منو همینجوری بی دلیل آوردی!
کوک: بس کن دیگه دختر....ببریدش تو انبازی و تا سه روز بهش آب و غذا ندید!
بادیگارد: چشم قربان
.
.
.
.
.
.
۱۹.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.