عشق یا نفرت؟
عشق یا نفرت؟
part ⁴
ویو ات:
داشتم باغ رو تمیز میکردم که صدایی از پشتم شنیدم
کوک: میبینم داری کار میکنی.....چه عجب تنبل خانم بلاخره داره کار میکنه
ات: اگه مجبور نبودم این کارم نمیکردم!
کوک: حالا که مجبوری....زود باش تمیز کن بعدشم باید راهرو عمارت رو تمیز کنی
ات: برو گمشو بابا
کوک: چی گفتی؟! انگار کتک هایی که بهت زدم کافی نبود!
ات: ایشششش
کوک: باید بهم بگی ارباب وگرنه دوباره میزنمت!
ات: چشم ارباب "ادا در آورد"
کوک: "بدون اینکه حرفی بزنه رفت"
باغ رو تمیز و جارو کردم و رفتم داخل عمارت....هوففف حالا باید راهرو های این عمارت گنده رو تمیز کنم.....خسته شدم دیگهههه.....تا راهرو ها و پله ها رو هم تمیز کردم ساعت سد ۱۰:۳۰ شب
دیگه واقعا خسته بودم
ات: آجوما....میتونم استراحت کنم؟
آجوما: آره واسه امروز کافیه
ات: خوب....کدوم اتاق برم؟
آجوما: برو طبقهی دوم....سمت چپ که بری به راهرو میرسی و بعدش روبروت یه اتاق هست برو تو اون اتاق
ات: ممنون
داشتم از پله ها بالا میرفتم که جئون اومد سمتم
کوک: کجا میری؟
ات: به تو ربطی نداره!
کوک: مثل اینکه من هرچی تو رو بزنم آدم نمیشی نه؟!
ات: نه آدم نمیشم
کوک: پس دوباره میزنمت تا آدم بشی! "و موهای ات رد گرفت و کشید"
ات: آییییی ولم کنننن
کوک: ولت نمیکنم تا آدم بشی!
دیگه نزدیک بود موهام بکنن که ولم کرد
کوک: از جلو چشمام گمشو اونور!
ات: ایشششش
رفتم تو اتاق.....اینجا که تختی پتویی بالشتی چیزی که نیست.....یعتی باید همینجوری رو زمین بخوابم؟
صبح که از خواب پا شدم بدنم خیلی درد میکرد....سرم گیج میرفت....حالم اصلا خوب نبود
به سختی تونستم از پله ها برم پایین و برم آشپزخونه
آجوما: ات....چیزی شده؟ چرا انقدر بی حالی؟
ات: چ..چیزی ن..نیست....ح..حالم...خوبه
کوک: سلام
آجوما و بقیهی خدمتکارا: سلام ارباب
کوک: هوی دختره....یه چیز بیار بخورم
ات: م.. من....بردت....نیستم..."و از حال رفت"
که کوک ات رو گرفت
کوک: تو چت شد؟...آحوما....زنگ بزن دکتر بیاد
آجوما: چشم ارباب
ویو کوک:
ات رو بردم تو اتاق خودم و منتظر شدم که دکتر بیاد
یه لحظه چشمم بهش افتاد.....چقدر...خوشگل بود!
اصلا مهم هم نیست....دخترهی لجباز....هرچی سرش میاد حقشه!
که در باز شد و دکتر اومد داخل
ممنون بابت حمایت ها♡
پارت بعدیو شب میزارم
part ⁴
ویو ات:
داشتم باغ رو تمیز میکردم که صدایی از پشتم شنیدم
کوک: میبینم داری کار میکنی.....چه عجب تنبل خانم بلاخره داره کار میکنه
ات: اگه مجبور نبودم این کارم نمیکردم!
کوک: حالا که مجبوری....زود باش تمیز کن بعدشم باید راهرو عمارت رو تمیز کنی
ات: برو گمشو بابا
کوک: چی گفتی؟! انگار کتک هایی که بهت زدم کافی نبود!
ات: ایشششش
کوک: باید بهم بگی ارباب وگرنه دوباره میزنمت!
ات: چشم ارباب "ادا در آورد"
کوک: "بدون اینکه حرفی بزنه رفت"
باغ رو تمیز و جارو کردم و رفتم داخل عمارت....هوففف حالا باید راهرو های این عمارت گنده رو تمیز کنم.....خسته شدم دیگهههه.....تا راهرو ها و پله ها رو هم تمیز کردم ساعت سد ۱۰:۳۰ شب
دیگه واقعا خسته بودم
ات: آجوما....میتونم استراحت کنم؟
آجوما: آره واسه امروز کافیه
ات: خوب....کدوم اتاق برم؟
آجوما: برو طبقهی دوم....سمت چپ که بری به راهرو میرسی و بعدش روبروت یه اتاق هست برو تو اون اتاق
ات: ممنون
داشتم از پله ها بالا میرفتم که جئون اومد سمتم
کوک: کجا میری؟
ات: به تو ربطی نداره!
کوک: مثل اینکه من هرچی تو رو بزنم آدم نمیشی نه؟!
ات: نه آدم نمیشم
کوک: پس دوباره میزنمت تا آدم بشی! "و موهای ات رد گرفت و کشید"
ات: آییییی ولم کنننن
کوک: ولت نمیکنم تا آدم بشی!
دیگه نزدیک بود موهام بکنن که ولم کرد
کوک: از جلو چشمام گمشو اونور!
ات: ایشششش
رفتم تو اتاق.....اینجا که تختی پتویی بالشتی چیزی که نیست.....یعتی باید همینجوری رو زمین بخوابم؟
صبح که از خواب پا شدم بدنم خیلی درد میکرد....سرم گیج میرفت....حالم اصلا خوب نبود
به سختی تونستم از پله ها برم پایین و برم آشپزخونه
آجوما: ات....چیزی شده؟ چرا انقدر بی حالی؟
ات: چ..چیزی ن..نیست....ح..حالم...خوبه
کوک: سلام
آجوما و بقیهی خدمتکارا: سلام ارباب
کوک: هوی دختره....یه چیز بیار بخورم
ات: م.. من....بردت....نیستم..."و از حال رفت"
که کوک ات رو گرفت
کوک: تو چت شد؟...آحوما....زنگ بزن دکتر بیاد
آجوما: چشم ارباب
ویو کوک:
ات رو بردم تو اتاق خودم و منتظر شدم که دکتر بیاد
یه لحظه چشمم بهش افتاد.....چقدر...خوشگل بود!
اصلا مهم هم نیست....دخترهی لجباز....هرچی سرش میاد حقشه!
که در باز شد و دکتر اومد داخل
ممنون بابت حمایت ها♡
پارت بعدیو شب میزارم
۲۲.۷k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.