«پارت از ایزانا »
«پارت از ایزانا »
𝕡𝕒𝕣𝕥 𝟚
تو راه خونه بودن که آیو ناخواسته از ایزانا پرسید:
ایو: میگم.... چرا انقدر دوست داری بیای خونمون؟!؟!
ایزانا: یعنی تو دوست نداری من بیام خونتون پیش تو؟
ایو: چی؟ نه !!! این چه.. ح.. حرفیه ایزانا معلومه که دوست دارم!!!
ایزانا: خوبه(´∧ω∧`*)
تا خونه ی ایو راه زیادی نبود و سریع رسیدن ایو کلید رو تو در چرخوند و در خونه رو باز کرد و ایزانا اومد داخل خونه ایو ، ایو هم رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه، ایزانا هم داشت عکسایی که روی دیوار خونه قاب بودن رو تماشا میکرد.....
ایو بعد از پوشیدن لباس به طبقه ی پایین اومد و ایزانا رو درحال دیدن قاب عکس ها دید و لبخند زد و به سمت اشپزخونه رفت تا برای ایزانا چیزی بیاره که بخوره
ایو: هیی ایزانا چیزی میخوری؟؟؟
ایزانا: ها؟.....
ایزانا یکمی مات و مبهوت بود و یکمی از واقعیت دور شده بود ولی ویندوزش بلاخره بالا اومد
ایزانا: اره.....فقط بریم تو اتاقت بخوریم^^
ایو: حالا چرا تو اتاق من؟
ایزانا: ها.... چون... چ.. چون میخوام اتاقتم ببینم دیگه
ایو: هومممم.... باشه بریم(≡^∇^≡)
ایو دست ایزانا رو گرفت و باهم به اتاق ایو رفتن طم اتاق ایو ابی کمرنگ و سفید بود و حس ملایمی داشت
ایزانا به سمت در اتاق ایو رفت و درو بست ایو توجهش به صدای بسته شدن در جلب شد!!!
ایو: ایزانا.. د.. داری چیکار میکنی؟
ایزانا: ..... هیچی خب... ام.. چیزه میدونی.. این.. ا.. این یه بازیه!!!
ایو: یه بازی؟!؟!؟
ایزانا: اره تو باید رو تختت بخوابی... بعد.. ام چشماتو ببندی و..... خب اِهه.... تا یه اتفاق جالبی بیوفته
ایو تک خنده ای میکنه و
ایو: باشه چرا که نه
ایو با کنجکاوی و ذوق روی تختش دراز میکشه و چشاشو میبنده تا اتفاقی که ایزانا میگه بیوفته
هوا هم کم کم تاریک میشد.
ایزانا به خودش جرعت داد به سمت تخت رفت و ایو احساس کرد که کسی بهش خیره اس و ایزانا اومد رو ایو و اونو بوسید و ایو چشماشو باز کرد و گرد شد ایزانا دوتا دستای ایو رو با یه دستش گرفت و اون یکی دستشو به کنار صورت ایو گرفت ایو هم همکاری کرد و......
برای پارت بعد که هنتایه ۲۰👍پلییززز اریگاتووووو بعد ایزانا هم هانما و یا شاید چیفویو باشه 🤍⛓️
𝕡𝕒𝕣𝕥 𝟚
تو راه خونه بودن که آیو ناخواسته از ایزانا پرسید:
ایو: میگم.... چرا انقدر دوست داری بیای خونمون؟!؟!
ایزانا: یعنی تو دوست نداری من بیام خونتون پیش تو؟
ایو: چی؟ نه !!! این چه.. ح.. حرفیه ایزانا معلومه که دوست دارم!!!
ایزانا: خوبه(´∧ω∧`*)
تا خونه ی ایو راه زیادی نبود و سریع رسیدن ایو کلید رو تو در چرخوند و در خونه رو باز کرد و ایزانا اومد داخل خونه ایو ، ایو هم رفت تو اتاق تا لباسشو عوض کنه، ایزانا هم داشت عکسایی که روی دیوار خونه قاب بودن رو تماشا میکرد.....
ایو بعد از پوشیدن لباس به طبقه ی پایین اومد و ایزانا رو درحال دیدن قاب عکس ها دید و لبخند زد و به سمت اشپزخونه رفت تا برای ایزانا چیزی بیاره که بخوره
ایو: هیی ایزانا چیزی میخوری؟؟؟
ایزانا: ها؟.....
ایزانا یکمی مات و مبهوت بود و یکمی از واقعیت دور شده بود ولی ویندوزش بلاخره بالا اومد
ایزانا: اره.....فقط بریم تو اتاقت بخوریم^^
ایو: حالا چرا تو اتاق من؟
ایزانا: ها.... چون... چ.. چون میخوام اتاقتم ببینم دیگه
ایو: هومممم.... باشه بریم(≡^∇^≡)
ایو دست ایزانا رو گرفت و باهم به اتاق ایو رفتن طم اتاق ایو ابی کمرنگ و سفید بود و حس ملایمی داشت
ایزانا به سمت در اتاق ایو رفت و درو بست ایو توجهش به صدای بسته شدن در جلب شد!!!
ایو: ایزانا.. د.. داری چیکار میکنی؟
ایزانا: ..... هیچی خب... ام.. چیزه میدونی.. این.. ا.. این یه بازیه!!!
ایو: یه بازی؟!؟!؟
ایزانا: اره تو باید رو تختت بخوابی... بعد.. ام چشماتو ببندی و..... خب اِهه.... تا یه اتفاق جالبی بیوفته
ایو تک خنده ای میکنه و
ایو: باشه چرا که نه
ایو با کنجکاوی و ذوق روی تختش دراز میکشه و چشاشو میبنده تا اتفاقی که ایزانا میگه بیوفته
هوا هم کم کم تاریک میشد.
ایزانا به خودش جرعت داد به سمت تخت رفت و ایو احساس کرد که کسی بهش خیره اس و ایزانا اومد رو ایو و اونو بوسید و ایو چشماشو باز کرد و گرد شد ایزانا دوتا دستای ایو رو با یه دستش گرفت و اون یکی دستشو به کنار صورت ایو گرفت ایو هم همکاری کرد و......
برای پارت بعد که هنتایه ۲۰👍پلییززز اریگاتووووو بعد ایزانا هم هانما و یا شاید چیفویو باشه 🤍⛓️
۱۰.۶k
۱۱ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.