چند پارتی کوک🤌🌚
چند پارتی کوک🤌🌚
پارت 4🌚
یورا:
با صدای بادی که میومد، کم کم چشمامو باز کردم... از ماشین پیدا شدم ولی اینجا کجا بود؟!... یک خونه ی چوبی که تو دل طبیعت بود، صدای اواز پرنده ها، اسمون سفید با ابرهایی که اسمون رو زیبا تر کرده بودن... ولی اینجا کجا بود؟! کم کم داشت اشکم درمیومد پس کوک کجاستت؟؟!! نکنه بلایی سرش اومده!! با این فکر روی دو زانوهام نشستم و شروع به اشک ریختن کردمم... من کجااممم؟؟
کوک:
همیشه پدرم یک خونه توی جنگل داشت، خیلی دوست داشتم هرچی زودتر به یورا نشونش بدم و فکر کردم شاید الان براش خوب باشه و چند روزی استراحت کنه!! با صدای گریه های یک دختر از خونه بیرون اومدم و با دیدن یورا که اینجوری داره اشک میریزه به سرعت پیشش رفتم...«هیسس، یورا گریه نکن چیشدهه؟!»
یورا: هق کوک تو اینجای فکر کردم... بلایی سرت اومدهه
کوک: هیسس باشه پرنسسم گریه نکن خب؟!
یورا: باش...«درحالی که داشت اشکاشو پاک میکرد با چشمای خیس پرسید...»
یورا: ولی اینجا کجاس؟!
کوک: اینجا ماله پدرمه دوست داشتم بهت نشونش بدم، اگر دوست داشته باشی میخوای یک چند روزی اینجا بمونیم؟!...
«یورا درحالی که داشت بلند میشد و نگاهی به اطراف مینداخت با لبخنده همیشگی گفت» اینجا خیلی قشنگه معلومههه....
«کوک که از شدت کیوت بودن دختر خندش گرفته بود، یک لبخند خرگوشی زد و لپ دخترو کشید... یورا که کمی خجالت کشیده بود نگاهی به کوک کرد که خیلی زیبا بهش خیره شده بود، کم کم داشت لپاش سرخ میشد...کمی قد بلندی کرد و بوسه ای به لپ دوست پسرش زد... حالا دیگه مطمئن بود از خجالت سرخ شده... کوک با یک لبخند شیرین گفت» بیا بریم تو...
یورا: موافقم... وایی کوک اینجا خیلی قشنگه!
کوک: دقیقا مثل خودت:>
«یورا تک خنده ای کرد و دستشو روی سرش گذاشت» کوک من سرم درد میکنه میشه بهم قرص بدی....
کوک: اره... همراه با یک اب براش اوردم، بیا بخور بعدشم بخواب زیادی این چند روز اذیت شدی...
یورا: ممنون:)
کوک:
از این اتفاق میترسیدم... اگر موضوع جدی باشه و دیگه نتونم یورا، رو ببینم باید چیکار کنم...به داخل اتاق رفتم یورا هنوز خواب بود... نگرانی خاصی توی چشمام دیده میشد دوست نداشتم یورا فکر کنه نمیتونم کاری انجام بدم... به ارومی از اتاق خارج شدم.
*چند ساعت بعد*
قاشقی از سوپی که درست کرده بودم خوردم، بنظرم میومد نمکش کمه! کمی نمک ریختم، توی حال خودم بودم که باصدای یورا به طرفش برگشتم.
یورا: اوو، اقا بلد بوده غذاهم درست کنه؟!
کوک: بله بلد بوده شما نمیدونستی! بشین برات بریزم...
یورا: واقعا منتظرم ببینم چی درست کردی!
کوک: یک چیزی که خیلی دوست داری... درحالی که کاسه ی سوپ رو جلوش گذاشتم با چشمای گرد شده بهم خیره شد و با تعجب پرسید:«یاا من سوپ دوست دارمم؟!»
کوک: نه، ولی اینو بخوری عاشقش میشی«خنده»
نورا: درحالی که داشتم از سوپ میخوردم گفتم«اومم خوشمزه شدههه»
کوک: میدونستم خوشت میاد...
«درحالی که نورا داشت غذا میخورد کوک به سمت میز عسلی رنگی که کنار مبل بود رفت... کرمی رو از روی میز برداشت و به سمت نورا رفت...»
کوک:«درحالی که کرمو به سمت نورا گرفت گفت» بیا اینو به صورتت بزن.
نورا: باشه. بزارش روی میز!
کوک: واقعا لجبازی...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 🙂؟
پارت 4🌚
یورا:
با صدای بادی که میومد، کم کم چشمامو باز کردم... از ماشین پیدا شدم ولی اینجا کجا بود؟!... یک خونه ی چوبی که تو دل طبیعت بود، صدای اواز پرنده ها، اسمون سفید با ابرهایی که اسمون رو زیبا تر کرده بودن... ولی اینجا کجا بود؟! کم کم داشت اشکم درمیومد پس کوک کجاستت؟؟!! نکنه بلایی سرش اومده!! با این فکر روی دو زانوهام نشستم و شروع به اشک ریختن کردمم... من کجااممم؟؟
کوک:
همیشه پدرم یک خونه توی جنگل داشت، خیلی دوست داشتم هرچی زودتر به یورا نشونش بدم و فکر کردم شاید الان براش خوب باشه و چند روزی استراحت کنه!! با صدای گریه های یک دختر از خونه بیرون اومدم و با دیدن یورا که اینجوری داره اشک میریزه به سرعت پیشش رفتم...«هیسس، یورا گریه نکن چیشدهه؟!»
یورا: هق کوک تو اینجای فکر کردم... بلایی سرت اومدهه
کوک: هیسس باشه پرنسسم گریه نکن خب؟!
یورا: باش...«درحالی که داشت اشکاشو پاک میکرد با چشمای خیس پرسید...»
یورا: ولی اینجا کجاس؟!
کوک: اینجا ماله پدرمه دوست داشتم بهت نشونش بدم، اگر دوست داشته باشی میخوای یک چند روزی اینجا بمونیم؟!...
«یورا درحالی که داشت بلند میشد و نگاهی به اطراف مینداخت با لبخنده همیشگی گفت» اینجا خیلی قشنگه معلومههه....
«کوک که از شدت کیوت بودن دختر خندش گرفته بود، یک لبخند خرگوشی زد و لپ دخترو کشید... یورا که کمی خجالت کشیده بود نگاهی به کوک کرد که خیلی زیبا بهش خیره شده بود، کم کم داشت لپاش سرخ میشد...کمی قد بلندی کرد و بوسه ای به لپ دوست پسرش زد... حالا دیگه مطمئن بود از خجالت سرخ شده... کوک با یک لبخند شیرین گفت» بیا بریم تو...
یورا: موافقم... وایی کوک اینجا خیلی قشنگه!
کوک: دقیقا مثل خودت:>
«یورا تک خنده ای کرد و دستشو روی سرش گذاشت» کوک من سرم درد میکنه میشه بهم قرص بدی....
کوک: اره... همراه با یک اب براش اوردم، بیا بخور بعدشم بخواب زیادی این چند روز اذیت شدی...
یورا: ممنون:)
کوک:
از این اتفاق میترسیدم... اگر موضوع جدی باشه و دیگه نتونم یورا، رو ببینم باید چیکار کنم...به داخل اتاق رفتم یورا هنوز خواب بود... نگرانی خاصی توی چشمام دیده میشد دوست نداشتم یورا فکر کنه نمیتونم کاری انجام بدم... به ارومی از اتاق خارج شدم.
*چند ساعت بعد*
قاشقی از سوپی که درست کرده بودم خوردم، بنظرم میومد نمکش کمه! کمی نمک ریختم، توی حال خودم بودم که باصدای یورا به طرفش برگشتم.
یورا: اوو، اقا بلد بوده غذاهم درست کنه؟!
کوک: بله بلد بوده شما نمیدونستی! بشین برات بریزم...
یورا: واقعا منتظرم ببینم چی درست کردی!
کوک: یک چیزی که خیلی دوست داری... درحالی که کاسه ی سوپ رو جلوش گذاشتم با چشمای گرد شده بهم خیره شد و با تعجب پرسید:«یاا من سوپ دوست دارمم؟!»
کوک: نه، ولی اینو بخوری عاشقش میشی«خنده»
نورا: درحالی که داشتم از سوپ میخوردم گفتم«اومم خوشمزه شدههه»
کوک: میدونستم خوشت میاد...
«درحالی که نورا داشت غذا میخورد کوک به سمت میز عسلی رنگی که کنار مبل بود رفت... کرمی رو از روی میز برداشت و به سمت نورا رفت...»
کوک:«درحالی که کرمو به سمت نورا گرفت گفت» بیا اینو به صورتت بزن.
نورا: باشه. بزارش روی میز!
کوک: واقعا لجبازی...!
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
حمایت 🙂؟
۴۳.۷k
۰۵ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.