قول های باران
قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
بوسه تمام شد، اما اسارت تازه شروع شده بود. یوری نفسنفس میزد، لبهایش از فشار بوسه جونگکوک سوزان و کمی متورم بود. بدنش لرزش ناشی از ترس و خشم و آن جرقۀ غیرقابل انکار را داشت. جونگکوک کمی عقب رفت، اما نگاهش رهایش نمیکرد، مثل نگاه شکاری که مطمئن است طعمه در دام است.
√دیگه بازی تمومه دختر
این بار صدایش آرامتر، اما قاطعتر بود. دیگر نه تهدید شغلی، نه بازی قدرت. فقط یک واقعیت ساده.
او مچ دست یوری را که هنوز در چنگش بود، محکمتر گرفت و بدون اینکه فرصت اعتراض یا مقاومت دیگری بدهد، او را از مقابل دیوار کشید و به سمت در خروجی پنتهاوس هدایت کرد. یوری تلاش کرد بایستد، اما قدرت دستان جونگکوک آهنین و مصمم بود.
+منو کجا میبری؟...
√خونه.
کلمه را با چنین سادگی و قطعیتی گفت که یوری لرزید. آسانسور خصوصی مستقیماً به پارکینگ زیرزمینی میرسید. ماشینی سیاه و بیصدا، دربهایش باز، مثل شکافی در تاریکی منتظر بود. رانندهای که نگاهی به جایی نداشت.
جونگکوک یوری را کنار خود روی صندلی عقب نشاند و در را بست. فاصله بینشان در ماشین ناچیز بود. گرمای بدن او دوباره فضای کوچک را اشباع کرد. یوری به پنجره خیره شد، به شهر درخشان که با سرعت از کنارشان میگذشت. هر نور، هر ساختمان، یک یادآوری از دنیایی بود که با فاصله گرفتن از آن، محو میشد.
سفر بیسروصدا بود. جونگکوک حرفی نزد. فقط دستش را روی دست یوری گذاشت، انگار علامت مالکیت. دستش سنگین و گرم بود. یوری سعی کرد دستش را پس بکشد، اما او بیحرکت نگهش داشت. ماشین از مرکز شهر خارج شد و به سمت حومهای خلوت و اعیاننشین حرکت کرد. درختان بلند و دیوارهای سنگی جای آسمانخراشها را گرفتند. در نهایت، پشت دروازههای عظیم آهنی، یک عمارت کلاسیک و بزرگ، با نورپردازی ملایم، خودنمایی کرد. قلمرو خصوصی کیم جونگکوک.
ماشین در مقابل پلکان سنگی ورودی توقف کرد. جونگکوک پیاده شد و از طرف دیگر ماشین در را باز کرد. این بار، مودبانه دستش را دراز کرد، اما در چشمانش فرمان بود.
√بیـا پایین
یوری با تردید دستش را در دست او گذاشت. دستش سرد بود در مقایسه با گرمای دست جونگکوک. او را با احتیاط، اما با کنترل کامل از ماشین بیرون کشید. در همان لحظه که یوری روی سنگفرش حیاط ایستاد، جونگکوک بازویش را دور کمرش حلقه زد و او را محکم به خود چسباند. آنقدر محکم که یوری نفسش بند آمد. این بغل کردن، نه برای اطمینان، که برای تاکید بود
√حالا تو اینجایی و مال منی.
√خونهمون رو نشونت میدم.
این را در گوشش زمزمه کرد و او را به سمت درهای بلند و حکاکیشده چوبی هدایت کرد.
داخل عمارت، شکوهی سرد و حسابشده حاکم بود. مبلمان مدرن و مینیمال در فضایی وسیع، با چند قطعه هنری گرانقیمت و کمیاب. همه چیز تمیز، منظم و... خالی از زندگی به نظر میرسید. مثل خود جونگکوک در ظاهرش.
اما جونگکوک او را مستقیم به اتاق خوابش در طبقه بالا برد. در آنجا، چیز متفاوتی بود. یک دیوار کامل از پنجره که به باغ خلوت و تاریک پشت عمارت دید داشت. و در وسط اتاق، یک تخت خواب بزرگ و لوکس. هیچ عکسی، هیچ تزئین شخصیای به جز... یک قاب کوچک روی میز کنار تخت.
جونگکوک او را رها نکرد. همچنان او را در آغوش داشت، صورتش را در موهای یوری فرو برد و نفس عمیقی کشید، انگار که بعد از یک دهه تشنگی، حالا میتواند آب بنوشد.
√این قلمرو منه، یوری. همهچیز اینجا مال منه. حالا...
او سرش را بلند کرد و نگاهش را در چشمان سرگردان و هراسان یوری دوخت.
√تو هم مال منی.
او بالاخره او را رها کرد، اما تنها برای این بود که دو دستش را دو طرف صورت یوری بگذارد و با انگشتانش خطوط اضطراب روی پیشانی او را صاف کند.
√دیگه فراری نیست. دیگه جنگی نیست. اینجا، فقط من و تو هستیم.
و سپس، با صدایی که پر از وعدهای تاریک و بیقید و شرط بود، اضافه کرد
√و حالا وقتشه که یادت بیارم چطور باید مال کسی باشی که همیشه مال اون بودی... از همون روز بارونی.
او دوباره نزدیک شد، اما این بار برای بوسیدن نیست. برای برداشتنِ کامل آخرین لایههای مقاومت. و یوری، در آن عمارت دورافتاده، محصور در آغوش و نگاه او، فهمید که واقعیترین نبردش حالا آغاز شده است: نبردی در درون خودش، میان ترس از این زندانی شدن... و میل به تسلیم شدن در برابر تنها کسی که هرگز فراموشش نکرده بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟔
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
بوسه تمام شد، اما اسارت تازه شروع شده بود. یوری نفسنفس میزد، لبهایش از فشار بوسه جونگکوک سوزان و کمی متورم بود. بدنش لرزش ناشی از ترس و خشم و آن جرقۀ غیرقابل انکار را داشت. جونگکوک کمی عقب رفت، اما نگاهش رهایش نمیکرد، مثل نگاه شکاری که مطمئن است طعمه در دام است.
√دیگه بازی تمومه دختر
این بار صدایش آرامتر، اما قاطعتر بود. دیگر نه تهدید شغلی، نه بازی قدرت. فقط یک واقعیت ساده.
او مچ دست یوری را که هنوز در چنگش بود، محکمتر گرفت و بدون اینکه فرصت اعتراض یا مقاومت دیگری بدهد، او را از مقابل دیوار کشید و به سمت در خروجی پنتهاوس هدایت کرد. یوری تلاش کرد بایستد، اما قدرت دستان جونگکوک آهنین و مصمم بود.
+منو کجا میبری؟...
√خونه.
کلمه را با چنین سادگی و قطعیتی گفت که یوری لرزید. آسانسور خصوصی مستقیماً به پارکینگ زیرزمینی میرسید. ماشینی سیاه و بیصدا، دربهایش باز، مثل شکافی در تاریکی منتظر بود. رانندهای که نگاهی به جایی نداشت.
جونگکوک یوری را کنار خود روی صندلی عقب نشاند و در را بست. فاصله بینشان در ماشین ناچیز بود. گرمای بدن او دوباره فضای کوچک را اشباع کرد. یوری به پنجره خیره شد، به شهر درخشان که با سرعت از کنارشان میگذشت. هر نور، هر ساختمان، یک یادآوری از دنیایی بود که با فاصله گرفتن از آن، محو میشد.
سفر بیسروصدا بود. جونگکوک حرفی نزد. فقط دستش را روی دست یوری گذاشت، انگار علامت مالکیت. دستش سنگین و گرم بود. یوری سعی کرد دستش را پس بکشد، اما او بیحرکت نگهش داشت. ماشین از مرکز شهر خارج شد و به سمت حومهای خلوت و اعیاننشین حرکت کرد. درختان بلند و دیوارهای سنگی جای آسمانخراشها را گرفتند. در نهایت، پشت دروازههای عظیم آهنی، یک عمارت کلاسیک و بزرگ، با نورپردازی ملایم، خودنمایی کرد. قلمرو خصوصی کیم جونگکوک.
ماشین در مقابل پلکان سنگی ورودی توقف کرد. جونگکوک پیاده شد و از طرف دیگر ماشین در را باز کرد. این بار، مودبانه دستش را دراز کرد، اما در چشمانش فرمان بود.
√بیـا پایین
یوری با تردید دستش را در دست او گذاشت. دستش سرد بود در مقایسه با گرمای دست جونگکوک. او را با احتیاط، اما با کنترل کامل از ماشین بیرون کشید. در همان لحظه که یوری روی سنگفرش حیاط ایستاد، جونگکوک بازویش را دور کمرش حلقه زد و او را محکم به خود چسباند. آنقدر محکم که یوری نفسش بند آمد. این بغل کردن، نه برای اطمینان، که برای تاکید بود
√حالا تو اینجایی و مال منی.
√خونهمون رو نشونت میدم.
این را در گوشش زمزمه کرد و او را به سمت درهای بلند و حکاکیشده چوبی هدایت کرد.
داخل عمارت، شکوهی سرد و حسابشده حاکم بود. مبلمان مدرن و مینیمال در فضایی وسیع، با چند قطعه هنری گرانقیمت و کمیاب. همه چیز تمیز، منظم و... خالی از زندگی به نظر میرسید. مثل خود جونگکوک در ظاهرش.
اما جونگکوک او را مستقیم به اتاق خوابش در طبقه بالا برد. در آنجا، چیز متفاوتی بود. یک دیوار کامل از پنجره که به باغ خلوت و تاریک پشت عمارت دید داشت. و در وسط اتاق، یک تخت خواب بزرگ و لوکس. هیچ عکسی، هیچ تزئین شخصیای به جز... یک قاب کوچک روی میز کنار تخت.
جونگکوک او را رها نکرد. همچنان او را در آغوش داشت، صورتش را در موهای یوری فرو برد و نفس عمیقی کشید، انگار که بعد از یک دهه تشنگی، حالا میتواند آب بنوشد.
√این قلمرو منه، یوری. همهچیز اینجا مال منه. حالا...
او سرش را بلند کرد و نگاهش را در چشمان سرگردان و هراسان یوری دوخت.
√تو هم مال منی.
او بالاخره او را رها کرد، اما تنها برای این بود که دو دستش را دو طرف صورت یوری بگذارد و با انگشتانش خطوط اضطراب روی پیشانی او را صاف کند.
√دیگه فراری نیست. دیگه جنگی نیست. اینجا، فقط من و تو هستیم.
و سپس، با صدایی که پر از وعدهای تاریک و بیقید و شرط بود، اضافه کرد
√و حالا وقتشه که یادت بیارم چطور باید مال کسی باشی که همیشه مال اون بودی... از همون روز بارونی.
او دوباره نزدیک شد، اما این بار برای بوسیدن نیست. برای برداشتنِ کامل آخرین لایههای مقاومت. و یوری، در آن عمارت دورافتاده، محصور در آغوش و نگاه او، فهمید که واقعیترین نبردش حالا آغاز شده است: نبردی در درون خودش، میان ترس از این زندانی شدن... و میل به تسلیم شدن در برابر تنها کسی که هرگز فراموشش نکرده بود.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۳۸۸
- ۰۳ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط