قول های باران
قٓـول های بارانـے
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
درب با صدایی تقریباً بیصدا باز شد. داخل، نه روشنایی خیرهکننده، که نور ملایم و گرم دهها شمع و چراغهای مخفی بود. فضایی وسیع، با دیوارهای شیشهای از کف تا سقف که تمام شهر سئول، همچون دریایی از الماسهای سیاه و طلایی، زیرپایشان گسترده بود.
و در مرکز این قلمرو شیشهای، جونگکوک ایستاده بود. کت و شلوارش را درآورده بود. فقط یک پیراهن سفید ساده داشت که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود. بدون کراوات. بدون آن نقاب مدیر بیرحم. حالا برهنگی نگاهش آشکار بود؛ گرسنگی بیپایانی که فقط یک چیز میتوانست آن را سیر کند.
√میدانستم میآیی
گفت. صدایش در سکوت بزرگ اتاق طنینانداز بود.
√میدانستی که انتخاب دیگری نداری.
یوری روی آستانه در ایستاد، گرگمیشگی در وجودش میجنگید.
+آمدم تا ببینم بازیات به کجا میرسد.
لبخند او، آرام و رضایتبخش بود. قدمها را یکی یکی شمرد و به او نزدیک شد. هر قدم، فاصلهای را که یوری با دنیای عادی داشت، بیشتر میکاست.
√بازی؟
او در فاصلهای نفسگیر از یوری ایستاد. بوی همان چرم و چای سبز، حالا آمیخته با رایحهای گرم و حیوانی از پوستش بود. √این بازی نیست، یوری. این تقدیریه. سرنوشتی که خودت با اون قول بچگیمون امضا کردی.
دستش را بلند کرد. نوک انگشتانش – همان دستانی که قراردادها را خرد میکرد – با حیرتآوری نرم، خط فک یوری را لمس کرد. یوری به خودش لرزید، اما عقب نکشید. نگاهش را در چشمان تاریک او دوخت.
+میخوای منو نابود کنی
زمزمه کرد.
√نه
پاسخ داد، در حالی که انگشتش به آرامی روی لب پایینی یوری حرکت میداد.
√میخوامت مال خودم کنم. کاملاً. بدون رقیب، بدون حواسپرتی. میخوام نابود کنم هر چیزی رو که تو رو از من دور میکنه… تا فقط من بمونم. و تو.
سپس، آن کلمات را بر زبان آورد؛ کلماتی که از عمق تاریکترین زوایای وجودش میآمدند
√میترسم؟ از این که دارم چیکار میکنم؟ آره. ولی ترس از دست دادنت، خیلی خیلی وحشتناکتره. ترسی که ده سال عذابم داد. دیگه تحملش رو ندارم.
این اعتراف، این آسیبپذیری رعبانگیز، چیزی در درون یوری جابجا کرد. خشمش ترک برداشت. ترسش، به چیزی پیچیدهتر تبدیل شد.جونگکوک خم شد، پیشانیاش را به پیشانی داغ یوری چسباند. نفسهایشان در هم آمیخت.
√تسلیمم کن، یوری
در میان لبهایش زمزمه کرد.
√تا منو نجات بدی از این جنونی که خودت توش ریشه داری. وگرنه… با هم نابود میشیم. من همه چیز رو با خودم به قعر میکشم. حتی تو رو.
این یک تهدید نبود. یک دعا بود. یک نیایش تاریک.یوری چشمانش را بست. شهری که زیرپایش میدرخشید، دنیایی که برایش جنگیده بود، حالا آنقدر دور به نظر میرسید. تنها چیزی که واقعی بود، گرمای این مرد، این وسواس خردکننده و سوزان بود.او دستش را بلند کرد و بر پشت دست جونگکوک که هنوز روی صورتش بود، قرار داد. این حرکت، نه یک دفاع، که یک تصدیق بود. تسلیم؟ نه دقیقاً. یک توافق وحشیانه.
چشمان جونگکوک با شعله پیروزی و حسی عمیقتر از دیوانگی تاریک شد.
√مال منی دخترکوچولو
نفسزنان گفت، و این بار، این کلمات نه به گوش، که مستقیماً روی لبهای یوری نقش بست، در یک بوسه که مزهاش نه عشق، که تملک، انتقام و رستگاری شوم را میداد. بوسهای که دنیا را در خارج از آن پنجرههای شیشهای محو کرد.
و یوری، در میان آن بوسه، فهمید که او هرگز از این قفس طلایی که بر بلندای آسمانخراش ساخته شده بود، فرار نخواهد کرد. چون کلیدش را خودش، سالها پیش، در یک روز بارانی، به پسری با نگاهی تاریک داده بود.داستان اکنون از تاریکی یک مذاکره، به تاریکی دلهایی میرود که در پرتگاه شهوت و تخریب، با هم گره خوردهاند.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟓
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
درب با صدایی تقریباً بیصدا باز شد. داخل، نه روشنایی خیرهکننده، که نور ملایم و گرم دهها شمع و چراغهای مخفی بود. فضایی وسیع، با دیوارهای شیشهای از کف تا سقف که تمام شهر سئول، همچون دریایی از الماسهای سیاه و طلایی، زیرپایشان گسترده بود.
و در مرکز این قلمرو شیشهای، جونگکوک ایستاده بود. کت و شلوارش را درآورده بود. فقط یک پیراهن سفید ساده داشت که آستینهایش را تا آرنج بالا زده بود. بدون کراوات. بدون آن نقاب مدیر بیرحم. حالا برهنگی نگاهش آشکار بود؛ گرسنگی بیپایانی که فقط یک چیز میتوانست آن را سیر کند.
√میدانستم میآیی
گفت. صدایش در سکوت بزرگ اتاق طنینانداز بود.
√میدانستی که انتخاب دیگری نداری.
یوری روی آستانه در ایستاد، گرگمیشگی در وجودش میجنگید.
+آمدم تا ببینم بازیات به کجا میرسد.
لبخند او، آرام و رضایتبخش بود. قدمها را یکی یکی شمرد و به او نزدیک شد. هر قدم، فاصلهای را که یوری با دنیای عادی داشت، بیشتر میکاست.
√بازی؟
او در فاصلهای نفسگیر از یوری ایستاد. بوی همان چرم و چای سبز، حالا آمیخته با رایحهای گرم و حیوانی از پوستش بود. √این بازی نیست، یوری. این تقدیریه. سرنوشتی که خودت با اون قول بچگیمون امضا کردی.
دستش را بلند کرد. نوک انگشتانش – همان دستانی که قراردادها را خرد میکرد – با حیرتآوری نرم، خط فک یوری را لمس کرد. یوری به خودش لرزید، اما عقب نکشید. نگاهش را در چشمان تاریک او دوخت.
+میخوای منو نابود کنی
زمزمه کرد.
√نه
پاسخ داد، در حالی که انگشتش به آرامی روی لب پایینی یوری حرکت میداد.
√میخوامت مال خودم کنم. کاملاً. بدون رقیب، بدون حواسپرتی. میخوام نابود کنم هر چیزی رو که تو رو از من دور میکنه… تا فقط من بمونم. و تو.
سپس، آن کلمات را بر زبان آورد؛ کلماتی که از عمق تاریکترین زوایای وجودش میآمدند
√میترسم؟ از این که دارم چیکار میکنم؟ آره. ولی ترس از دست دادنت، خیلی خیلی وحشتناکتره. ترسی که ده سال عذابم داد. دیگه تحملش رو ندارم.
این اعتراف، این آسیبپذیری رعبانگیز، چیزی در درون یوری جابجا کرد. خشمش ترک برداشت. ترسش، به چیزی پیچیدهتر تبدیل شد.جونگکوک خم شد، پیشانیاش را به پیشانی داغ یوری چسباند. نفسهایشان در هم آمیخت.
√تسلیمم کن، یوری
در میان لبهایش زمزمه کرد.
√تا منو نجات بدی از این جنونی که خودت توش ریشه داری. وگرنه… با هم نابود میشیم. من همه چیز رو با خودم به قعر میکشم. حتی تو رو.
این یک تهدید نبود. یک دعا بود. یک نیایش تاریک.یوری چشمانش را بست. شهری که زیرپایش میدرخشید، دنیایی که برایش جنگیده بود، حالا آنقدر دور به نظر میرسید. تنها چیزی که واقعی بود، گرمای این مرد، این وسواس خردکننده و سوزان بود.او دستش را بلند کرد و بر پشت دست جونگکوک که هنوز روی صورتش بود، قرار داد. این حرکت، نه یک دفاع، که یک تصدیق بود. تسلیم؟ نه دقیقاً. یک توافق وحشیانه.
چشمان جونگکوک با شعله پیروزی و حسی عمیقتر از دیوانگی تاریک شد.
√مال منی دخترکوچولو
نفسزنان گفت، و این بار، این کلمات نه به گوش، که مستقیماً روی لبهای یوری نقش بست، در یک بوسه که مزهاش نه عشق، که تملک، انتقام و رستگاری شوم را میداد. بوسهای که دنیا را در خارج از آن پنجرههای شیشهای محو کرد.
و یوری، در میان آن بوسه، فهمید که او هرگز از این قفس طلایی که بر بلندای آسمانخراش ساخته شده بود، فرار نخواهد کرد. چون کلیدش را خودش، سالها پیش، در یک روز بارانی، به پسری با نگاهی تاریک داده بود.داستان اکنون از تاریکی یک مذاکره، به تاریکی دلهایی میرود که در پرتگاه شهوت و تخریب، با هم گره خوردهاند.
︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼︵᷼⏜۪۪۪︵۫۫۫ʾ۪۫ׄ︵᷼⏜۪۪۪︵︵᷼⏜۪۪︵᷼
#بی_تی_اس
#فیک #سناریو
#جونگکوک #رمان
- ۲۰۱
- ۰۲ دی ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط