رمان یادت باشد ۱۴۸
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_هشت
برای سفر هایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من چون از رفقای همدیگر و جمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم. تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتم یاد سفر ماه عسلمان افتادم. روزهایی که اشکها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد. بعد از زیارت اول، از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم. حسابی دلتنگش شده بودم. صحبتمان حسابی گل انداخته بود. موقع خداحافظی گفتم حمید، جمعه است. نماز جمعه فراموشت نشه. توی خونه نَمون، این جوری هم ثواب کردی، هم وقت زودتر می گذره.
از تنهایی اذیت نمی شی.خندید و گفت خبر نداری پس! با اجازت ما الان با رفقا کنار دریاییم. کلی شنا کردیم. به سر و کله هم زدیم. نماز و خوندیم. حالا هم داریم می ریم برای ناهار تا من را سوار قطار کرده بود با رفقایش رفته بودند سمت شمال! از این مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت. تا ساعت هشت شب دریا بودند. دلم شور می زد. هر بار تماس می گرفت، می گفتمحمید دریا خطر داره. مسیر هم که شلوغه. زودتر برگردید.روز آخر سفر، بعد از زیارت وداع، با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم. دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم. بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت. همان را خریدم. مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود. از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است. حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود. برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود، ولی به جای گوشت چرخ کرده...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
برای سفر هایی که تنهایی می رفتیم نه حمید مشکل داشت نه من چون از رفقای همدیگر و جمع هایی که بودیم اطمینان کامل داشتیم. تمام لحظاتی که در این سفر به حرم می رفتم یاد سفر ماه عسلمان افتادم. روزهایی که اشکها و لبخندهایش برای همیشه در ذهنم ماندگار شد و شیرینی زیارت همراه حمید که هیچ وقت تکرار نشد. بعد از زیارت اول، از صحن جامع رضوی با حمید تماس گرفتم. حسابی دلتنگش شده بودم. صحبتمان حسابی گل انداخته بود. موقع خداحافظی گفتم حمید، جمعه است. نماز جمعه فراموشت نشه. توی خونه نَمون، این جوری هم ثواب کردی، هم وقت زودتر می گذره.
از تنهایی اذیت نمی شی.خندید و گفت خبر نداری پس! با اجازت ما الان با رفقا کنار دریاییم. کلی شنا کردیم. به سر و کله هم زدیم. نماز و خوندیم. حالا هم داریم می ریم برای ناهار تا من را سوار قطار کرده بود با رفقایش رفته بودند سمت شمال! از این مسافرت های یک روزه و پیش بینی نشده زیاد می رفت. تا ساعت هشت شب دریا بودند. دلم شور می زد. هر بار تماس می گرفت، می گفتمحمید دریا خطر داره. مسیر هم که شلوغه. زودتر برگردید.روز آخر سفر، بعد از زیارت وداع، با دوستانم برای خرید سوغاتی به بازار رفتم. دوست داشتم برای حمید یک هدیه خوب بگیرم. بعد از کلی جستجو پیراهن چهارخانه آبی رنگی داخل ویترین مغازه چشمم را گرفت. همان را خریدم. مشهد که برگشتم به استقبالم آمده بود. از نوع رفتار و صحبتش به خوبی احساس می کردم که این چند روز خیلی دل تنگ شده است. حال من هم دست کمی از حمید نداشت. خانه که رسیدیم همه چیز مرتب بود. برای ناهار هم ماکارونی گذاشته بود، ولی به جای گوشت چرخ کرده...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۶.۲k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.