رمان یادت باشد ۱۴۹
#رمان_یادت_باشد #پارت_صد_و_چهل_و_نه
گوشت خورشتی ریخته بود. گفت پاقدم فرزانه
خانوم میخواستم اعیونی بشه گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز.
وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد ولباس را پوشید دیدم لباس براش خیلی بزرگ است.گفتم حمید جان! شانس نداری با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم ولی بزرگ درومده. گفت چون تو خریدی خیلی هم خوبه. از فردا همین رو می پوشم. به هزار زور و زحمت راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد.
چون می دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه. آقای کشاورز، صاحب خانه ما، خیاط بود. یکی از
پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه ی را درست کند. بعد از ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم، ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم، نتوانستم نه بیاورم بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید، آن هم در روزهای آخرتابستان واقعا دل نشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد. برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند. صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم. دو تا بستنی بزرگ گرفت. در واقع هر
دو بستنی را برای خودش سفارش داد، چون من معمولا همان دو، سه قاشق
اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را می زد، برای همین بقیه
بستنی را به حمید میدادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم. از قاشق های پنجم، ششم به بعد هر قاشقی که
برمیداشتم حمید با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد.
فهمید این بار نقشه اش برای خوردن...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
گوشت خورشتی ریخته بود. گفت پاقدم فرزانه
خانوم میخواستم اعیونی بشه گوشت چرخ کرده چیه ریز ریز.
وقتی حمید جعبه پیراهن سوغاتی را باز کرد ولباس را پوشید دیدم لباس براش خیلی بزرگ است.گفتم حمید جان! شانس نداری با چه ذوقی کل بازار رو دنبال این پیراهن گشتم ولی بزرگ درومده. گفت چون تو خریدی خیلی هم خوبه. از فردا همین رو می پوشم. به هزار زور و زحمت راضی شد پیراهن را از تنش دربیاورد.
چون می دانستم حمید به هیچ وجه از خیر این پیراهن نمی گذرد رفتم سراغ صاحب خانه. آقای کشاورز، صاحب خانه ما، خیاط بود. یکی از
پیراهن های قبلی حمید را با این پیراهن جدید به او دادم تا اندازه ی را درست کند. بعد از ظهر با اینکه خسته راه بودم و تازه از سفر برگشته بودم، ولی وقتی حمید پیشنهاد داد که برویم بیرون دوری بزنیم، نتوانستم نه بیاورم بعد از چند روز دوری، قدم زدن کنار حمید، آن هم در روزهای آخرتابستان واقعا دل نشین بود. یک عصر طولانی در حالی که هوا کم کم خنک شده بود و بوی پاییز می آمد. برگ چنارها کم کم داشتند زرد می شدند. صدای خش خش برگها زیر قدم های من و حمید خیلی دوست داشتنی بود. وسط راه به بستنی فروشی رفتیم. دو تا بستنی بزرگ گرفت. در واقع هر
دو بستنی را برای خودش سفارش داد، چون من معمولا همان دو، سه قاشق
اول را که می خوردم شیرینی بستنی دلم را می زد، برای همین بقیه
بستنی را به حمید میدادم. اما این بار مزاجم کشید و بستنی خودم را پا به پای حمید خوردم. از قاشق های پنجم، ششم به بعد هر قاشقی که
برمیداشتم حمید با چشم هایش قاشق را دنبال می کرد. وقتی تمام شد ظرف بستنی من را نگاه کرد.
فهمید این بار نقشه اش برای خوردن...
#مدافع_حرم #شهید_سیاهکالی_مرادی #یادت_باشه
۸.۱k
۰۶ فروردین ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.