پارت⁹
پارت⁹
ناشناس: فیلیکس رفت لباسایی که
گو وون بهش داده بود و در آورد یه
لباس دیه پوشید گذاش رو کمدش
مانا: لیا برو بگو فیلیکس بیاد ناهار بخوره
لیا: فیلیکس~~~~
فیلیکس: چیهههه؟
لیا: مامان میگه بیا ناهارتو بخور
مامان بخاطر تو کیمیچی هم درست کرده.
فیلیکس: اومدممم
ناشناس: موهاشو شونه کردو حالت داد
رفت و نشست تو سفره فیلیکس با لحن لوسی گف
فیلیکس: مامانییی ملسی بابایی ملسی
مانا: باشه حالا خدتو لوس نکن
ناشناس: غذاشونو خوردن . فیلیکس بلند
شد و یکم کمک کرد سفره رو جم کنن و
بعد نشست و رو مبل
سوهیون( بابایفیلیکس): حالا نگفتی کجا بودی
ناشناس :فیلیکس سرخ شده بود با
چشمای پر اشک گف
فیلیکس: بابا راستشو بگم
سوهیون: بگو
فیلیکس: راستشو بگم باور نمیکنی
سوهیون: من کی تو رو باور نکردم عاخه
فیلیکس : بابا
سوهیون: دِ بگو دیه
فیلیکس: منو دزدیده بودن
سوهیون: گفتی باور کردم
فیلیکس: بزور از زیر دستشون در رفتم . گفتم بت بگم باور نمیکنی
سوهیون: کی بود
فیلیکس:یه باند خلافکار بودن اونا منو
مجبور به دزدی کردنو منو فرستادن
خونهی همون کسی که تو اینستا خیلی
طرفدار داره جونگ گو وون
سوهیون: چیشد چیزی ازشون دزدیدی؟
فیلیکس: منو تهدید کردن اگه ندزدی
خانوادت تو خطرن منم کاری نمیتونستم
بکنم پس چیزایی که خواستنو بهشون
دادم سند بودن ولی اشتباه از آب در
اومد کاغذای خالی بودن
سوهیون: خب بعد چیشد؟
فیلیکس: گو وون منو به گرو گرفتو
هرچی بهش میگفتم من اونایی که اونا
خواستن و ندادم بهشون و موضوع رو
واسش گفتم باور نکردن.
سوهیون: خب بعد چیشد؟
فیلیکس: گو وون از من سواستفاده
میکرد و میگف عاشقمه من باور نکردم
حدس درستی زده بودم منو تو یه اتاق
با یه پنجره کوچیک انداختنو در و قفل
کردن منم از اون پنجره کوچیکه فرار
کردم . یه گلدون انداختم سر نگهبان .
نگهبان بیهوش شد . منم از نردبون اونجا
بالا رفتم و فرار کردم
سوهیون: مرسی که بهم راستشو گفتی .
فیلیکس: هر لحظه ممکنه که پیدام کنن
سوهیون: نگران نباش پسلم من مراقبت هستم
فیلیکس: مرسی بابایی
سوهیون: باشه لوس نشو برو یه دوش بگیر بیا
فیلیکس: باشه . راستی یه لباس بهم داد
اونو بندازم دور
سو هیون: اره بنداز شاید جی پی اس بهش وصل باشه
فیلیکس: باشه بابایی
ناشناس: فیلیکس یه دوش گرفت و اومد بیرون.
پرش زمانی ¹ ساعت بعد
گو وون: سوجونا بریم
سوجون: حالا چرا واست مهمه رف که رف
گو وون :میفهمی
سوجون: میدونم که دوس..
ناشناس: گو وون حرف سوجون و قط کرد
گو وون: بریم وقت نداریم
پرش زمانی ³⁰ دیقه بعد
ناشناس: از جیپیاس که لباس گذاشته بود رسیدن گو وون از یه زن پیری پرسید
گو وون: ببخشید خانم
زنه: بله اقایی
گو وون: میدونید که ..
ناشناس: فیلیکس رفت لباسایی که
گو وون بهش داده بود و در آورد یه
لباس دیه پوشید گذاش رو کمدش
مانا: لیا برو بگو فیلیکس بیاد ناهار بخوره
لیا: فیلیکس~~~~
فیلیکس: چیهههه؟
لیا: مامان میگه بیا ناهارتو بخور
مامان بخاطر تو کیمیچی هم درست کرده.
فیلیکس: اومدممم
ناشناس: موهاشو شونه کردو حالت داد
رفت و نشست تو سفره فیلیکس با لحن لوسی گف
فیلیکس: مامانییی ملسی بابایی ملسی
مانا: باشه حالا خدتو لوس نکن
ناشناس: غذاشونو خوردن . فیلیکس بلند
شد و یکم کمک کرد سفره رو جم کنن و
بعد نشست و رو مبل
سوهیون( بابایفیلیکس): حالا نگفتی کجا بودی
ناشناس :فیلیکس سرخ شده بود با
چشمای پر اشک گف
فیلیکس: بابا راستشو بگم
سوهیون: بگو
فیلیکس: راستشو بگم باور نمیکنی
سوهیون: من کی تو رو باور نکردم عاخه
فیلیکس : بابا
سوهیون: دِ بگو دیه
فیلیکس: منو دزدیده بودن
سوهیون: گفتی باور کردم
فیلیکس: بزور از زیر دستشون در رفتم . گفتم بت بگم باور نمیکنی
سوهیون: کی بود
فیلیکس:یه باند خلافکار بودن اونا منو
مجبور به دزدی کردنو منو فرستادن
خونهی همون کسی که تو اینستا خیلی
طرفدار داره جونگ گو وون
سوهیون: چیشد چیزی ازشون دزدیدی؟
فیلیکس: منو تهدید کردن اگه ندزدی
خانوادت تو خطرن منم کاری نمیتونستم
بکنم پس چیزایی که خواستنو بهشون
دادم سند بودن ولی اشتباه از آب در
اومد کاغذای خالی بودن
سوهیون: خب بعد چیشد؟
فیلیکس: گو وون منو به گرو گرفتو
هرچی بهش میگفتم من اونایی که اونا
خواستن و ندادم بهشون و موضوع رو
واسش گفتم باور نکردن.
سوهیون: خب بعد چیشد؟
فیلیکس: گو وون از من سواستفاده
میکرد و میگف عاشقمه من باور نکردم
حدس درستی زده بودم منو تو یه اتاق
با یه پنجره کوچیک انداختنو در و قفل
کردن منم از اون پنجره کوچیکه فرار
کردم . یه گلدون انداختم سر نگهبان .
نگهبان بیهوش شد . منم از نردبون اونجا
بالا رفتم و فرار کردم
سوهیون: مرسی که بهم راستشو گفتی .
فیلیکس: هر لحظه ممکنه که پیدام کنن
سوهیون: نگران نباش پسلم من مراقبت هستم
فیلیکس: مرسی بابایی
سوهیون: باشه لوس نشو برو یه دوش بگیر بیا
فیلیکس: باشه . راستی یه لباس بهم داد
اونو بندازم دور
سو هیون: اره بنداز شاید جی پی اس بهش وصل باشه
فیلیکس: باشه بابایی
ناشناس: فیلیکس یه دوش گرفت و اومد بیرون.
پرش زمانی ¹ ساعت بعد
گو وون: سوجونا بریم
سوجون: حالا چرا واست مهمه رف که رف
گو وون :میفهمی
سوجون: میدونم که دوس..
ناشناس: گو وون حرف سوجون و قط کرد
گو وون: بریم وقت نداریم
پرش زمانی ³⁰ دیقه بعد
ناشناس: از جیپیاس که لباس گذاشته بود رسیدن گو وون از یه زن پیری پرسید
گو وون: ببخشید خانم
زنه: بله اقایی
گو وون: میدونید که ..
۲.۱k
۲۲ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.