بازمانده
بازمانده
فصل دو' ادامه پارت ۴'
همین جمله بود که افرادش به سمتمون حملهوار شدن، مرد که صحبت میکرد، قد متوسط داشت ولی بدن درشتی داشت، سرش مث چی برق میزد و تار مو روش دیده نمیشد، دو دندون جلوی ردیف بالاش طلا پوشیده شده بود که ظاهرش رو بیشتر مسخره نشون میداد.
_:من عاشق پسرام.
تهیونگ:گ.ی عو.ضی...
قدم به سمتش برداشته بود ولی قبل رسیدن بهش بازوهاش توسط دو مرد اسیر شد، و ضربه که به پشت زانوش خورد حفظ تعادل براش سخت شد و نشست زمین.
یوری:تهیونگ...
خواستم زودتر از یوری به تهیونگ کمک کنم تا از دستشون خلاص بشه ولی یکی از اونا جلوم سبز شد و شروع کرد به جنگيدن باهام. همنطور که رئیسشون گفته بود اونا فقط یوری و تهیونگ رو میخواستن.
درگیری تا زمان ادامه پیدا کرد که یوری، جیهوپ رو هم اسیر کردن.
_:کافیه! هر تکونی از سمت شما باعث میشه یکی از اینا بمیره.
همه تو جاهاشون میخکوب شده بودن.
افرادش بعد از دستور رئیسشون بازو های جیهوپ رو ول کردن اونو به سمت بقیه هُل داد.
از جاش بلند شد و با جلو اومدن گفت:ميزارم برین، و البته به اون کیم بگین که بهزودی هم رو ملاقات میکنیم پس آماده اون روز باشین، این دوتام مهمون منن.
یوری ویو
به زور هُل مجبور شدیم دنبالشون راه بیوفتیم، هر حرکت از جانب اونا باعث مرگ ما میشد پس هیچ راه نجات نبود...
-:سوار شو کثافت.
تهیونگ که به شدت عصبانی بود و اینکه تا الان تونسته جلو خودش رو بگیره کار آسونی نبود، با دست مشت شدهش خوابوند دهن طرف و از فرصت پیش اومده مچم رو گرفت و پا به فرار گذاشت.
فاصله زیادی رو با اینا اومده بودیم و اگه میخواستیم هم نمیتونستیم برگردیم کنار بقیه پس جهت مخالف رو مسیر قرار دادیم، و از میان جنگل با درختان سربهفلک کشیده و هیولاهای که هرازگاهی جلو راهمون سبز میشدن با ترس و دلهره فقط میدويدیم، کجا! نمیدونستیم حتی معلوم نبود که ما زنده میمونیم.
_:قدم بعدیتون تضمین نمیکنه که زنده بمونین!
تهیونگ:یوری تو فرار کن، من سرشون رو گرم میکنم.
یوری:غلط نکن، هردو از اینجا میریم من بدون تو حتی یه قدمم برنمیدارم.
هُلم داد به جلو خودش برگشت تا به سمت اونا بره ولی سریعتر مانع رفتنش شدم.
یوری:تهیونگ اینکارو نکن، اگه بری میمیری.
تهیونگ:همین که اسمم رو از سمت تو شنیدم برام کافیه تا مرگ رو تو دستی بپذیرم، برو.
یوری:ولی تهیونگ...
تهیونگ:فرار کن..
با دست منو از خودش جدا کرد و دوباره آهسته هُلم داد ناچار به انجام کارش شدم، فرار کردم بدون اینکه حتی نگاش کنم سخت بود ببينمش اونم درحال جنگيدن با اونا با دست خالی، ولی دیری نگذشت و فاصله زیادی و نرفته بودم که صدا شليک بلندی رو شنیدم که باعث میخکوب شدنم شد...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
فصل دو' ادامه پارت ۴'
همین جمله بود که افرادش به سمتمون حملهوار شدن، مرد که صحبت میکرد، قد متوسط داشت ولی بدن درشتی داشت، سرش مث چی برق میزد و تار مو روش دیده نمیشد، دو دندون جلوی ردیف بالاش طلا پوشیده شده بود که ظاهرش رو بیشتر مسخره نشون میداد.
_:من عاشق پسرام.
تهیونگ:گ.ی عو.ضی...
قدم به سمتش برداشته بود ولی قبل رسیدن بهش بازوهاش توسط دو مرد اسیر شد، و ضربه که به پشت زانوش خورد حفظ تعادل براش سخت شد و نشست زمین.
یوری:تهیونگ...
خواستم زودتر از یوری به تهیونگ کمک کنم تا از دستشون خلاص بشه ولی یکی از اونا جلوم سبز شد و شروع کرد به جنگيدن باهام. همنطور که رئیسشون گفته بود اونا فقط یوری و تهیونگ رو میخواستن.
درگیری تا زمان ادامه پیدا کرد که یوری، جیهوپ رو هم اسیر کردن.
_:کافیه! هر تکونی از سمت شما باعث میشه یکی از اینا بمیره.
همه تو جاهاشون میخکوب شده بودن.
افرادش بعد از دستور رئیسشون بازو های جیهوپ رو ول کردن اونو به سمت بقیه هُل داد.
از جاش بلند شد و با جلو اومدن گفت:ميزارم برین، و البته به اون کیم بگین که بهزودی هم رو ملاقات میکنیم پس آماده اون روز باشین، این دوتام مهمون منن.
یوری ویو
به زور هُل مجبور شدیم دنبالشون راه بیوفتیم، هر حرکت از جانب اونا باعث مرگ ما میشد پس هیچ راه نجات نبود...
-:سوار شو کثافت.
تهیونگ که به شدت عصبانی بود و اینکه تا الان تونسته جلو خودش رو بگیره کار آسونی نبود، با دست مشت شدهش خوابوند دهن طرف و از فرصت پیش اومده مچم رو گرفت و پا به فرار گذاشت.
فاصله زیادی رو با اینا اومده بودیم و اگه میخواستیم هم نمیتونستیم برگردیم کنار بقیه پس جهت مخالف رو مسیر قرار دادیم، و از میان جنگل با درختان سربهفلک کشیده و هیولاهای که هرازگاهی جلو راهمون سبز میشدن با ترس و دلهره فقط میدويدیم، کجا! نمیدونستیم حتی معلوم نبود که ما زنده میمونیم.
_:قدم بعدیتون تضمین نمیکنه که زنده بمونین!
تهیونگ:یوری تو فرار کن، من سرشون رو گرم میکنم.
یوری:غلط نکن، هردو از اینجا میریم من بدون تو حتی یه قدمم برنمیدارم.
هُلم داد به جلو خودش برگشت تا به سمت اونا بره ولی سریعتر مانع رفتنش شدم.
یوری:تهیونگ اینکارو نکن، اگه بری میمیری.
تهیونگ:همین که اسمم رو از سمت تو شنیدم برام کافیه تا مرگ رو تو دستی بپذیرم، برو.
یوری:ولی تهیونگ...
تهیونگ:فرار کن..
با دست منو از خودش جدا کرد و دوباره آهسته هُلم داد ناچار به انجام کارش شدم، فرار کردم بدون اینکه حتی نگاش کنم سخت بود ببينمش اونم درحال جنگيدن با اونا با دست خالی، ولی دیری نگذشت و فاصله زیادی و نرفته بودم که صدا شليک بلندی رو شنیدم که باعث میخکوب شدنم شد...
غلط املایی بود معذرت 🤍💜
- ۷.۲k
- ۲۷ خرداد ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۷)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط