پارت77: (جونگ کوک)
پارت77: (جونگ کوک)
وقتی سرشو گذاشت رو شونم اول خندیدمو فک کردم فقط خواسته منو بغل کنه. پس منم دستمو گذاشتم روی شونشو آروم نازش کردم. ولی چند لحظه که گذشت حس کردم شونم خیس شد.شوک شدم. دستمو لای موهاش کردمو لبامو روی گوشش چسبوندم. من: تو چت شده نفسم؟؟؟درست فهمیدم داری گریه میکنی؟
(از زبون خودم)
من خجالت میکشیدم که بچه ها گریه منو ببین. جونگ کوک خیلی خوب اینو میفهمید. پس سرمو توی دساش گرفتو توی گردنش فرو کرد. و بغلم کردو همونجور که سرم توی گردنش بود بردم توی اتاقو درو با پاش بست. گذاشتم روی تخت و نشست پایین تخت و دستامو توی دستاش گرفت. تو چشای اشکیم نگا کرد. آروم و با آرامش گفت: زندگیم؟ عزیز دلم؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ اشکامو با انگشت شصتش پاک کردو من سرمو تکون دادم. دیگه نمیتونستم حرفامو تو خودم نگه دارم. پس شروع کردم: جونگ کوک تمام بدنم میلرزه وقتی به این فک میکنم که اگه یه روزی ...پی دی نیم چیزی از رابطمون بفهمه...چی میشه کابوسام همیشه همینه من...نمیخوام...نمیتونم به هیچ قیمتی ازت دل بکنم. نگاه مهربونی کردو خندید. موهامو از روی پیشونیم کنار زد و انگشتشو روی لبام کشید. لب پایینشو گاز گرفتو به لبای منم نگا کرد. یه لحظه عصبانی شدمو گفتم: هعی من دارم چی میگمو تو داری چیکار میکنی؟؟ یکم خودشو جمع و جور کردو دوباره زل زد بهم. یه پوزخند کج زدو گفت: گائول مطمئن نیستم داری جدی حرف میزنی یا نه نمیفهمم تو واقعا داری راجب چی حرف میزنی ولی اگه درست فهمیده باشم جا داره واقعا بگم چیزی خورده تو سرت؟؟
اوه خدای من نمیفهمم داره چی میگه! یعنی چی چیزی خورده تو سرم؟؟؟ من کاملا جدی ام باهاش! ابروهامو بالا انداختم. من: چی داری میگی من کاملا باهات جدی ام جونگ کوک. خندش شدید تر از قبل و با تمسخر بیش تر بود. کم کم داشتم شک میکردم اون جونگ کوک بود که داشت اونجوری به حرفای جدی من میخندید؟؟
کوکی:تو حتما باید دیوونه شده باشی اگه منظورت لو رفتن رابطمونه تو واقعا برای اون نگرانی؟؟؟
جا خوردمو با شک پرسیدم: مگه تو نگران نیستی؟میفهمی دارم چی میگم؟؟؟ با حالت ریلکسی نگام کردو گفت: اصلا چرا باید رابطمون لو بره؟
با این حرفش واقعا حس کردم قلبم کنده شد. عین یه تیکه سنگ شده بودم. نمیتونستم خوب فک کنم یا درست قضاوت کنم. ولی..ولی این مرد من نبود...کسی که به جای اینکه بگه به همه میگم دوست دارمو عاشقتم بگه چرا باید رابطمون لو بره؟؟ یعنی واقعا همین تو نظرش بود؟؟ترس از لو رفتن ممکن بود قانعش کنه از خیر ازدواج باهام بگذره؟؟؟ دیگه نمیتونستم فکر کنم. کوکی: گائول من نمیزارم چیزی لو بره. حداقل فعلا.
اون حرف میزد ولی من دیگه نمیشنیدم. برای چند لحظه کاملا به همه چیز بد بین شده بودم .به خودم به اون حتی به رابطمون! چی قرار بود بشه؟؟ این سوالی بود که دل منو میلرزوندو پاهامو از جواب پیشنهادیش سست میکرد. فک کنم متوجه تغییر حالتم شده بود. کوکی: هعی گائول چته؟؟ الان مشکل چیه؟
خدای من اون...اون جدی داره میگه مشکل چیه؟؟؟ دیگه نمیتونستم بمونم. انگشتامو یکی یکی از بین انگشتاش باز کردم. از سر راهم بلند شد. و من به سمت در رفتم.
قبل ازین که از در بیرون برم بازومو گرفت. کوکی: میشه بگی الان دقیقا چی شده؟ با صدایی که به زور میشد شنیدش گفتم: نیاز دارم قبل ازینکه برداشت اشتباهی بکنم تنها باشم لطفا تنهام بزار.
هیچوقت فک نمیکردم یه روزی بهش بگم تنهام بزار. هیچوقت. دستش شل شد و کم کم ولم کرد. با صدایی که معلوم بود از روی نارضایتی میلرزه گفت: باشه.
ار ترس اینکه با بچه ها رو به رو بشمو اونا شروع کنن به سوال پرسیدن از دری که از اتاقم باز میشد بیرون رفتم. یه لحظه ایستادمو به پشت سرم نگا کردم. با نگاهیی کاملا نا امیدانه نگاهم میکرد. ولی داغون تر ازین بودم که بتونم کاری کنم. پس به راهم ادامه دادمو رفتم بیرون.
(جونگ کوک)
وقتی رفت مات و مبهوت به در نگا میکردم. باورم نمیشه... یعنی میخوای بگی دوباره گند زدم؟؟؟ اخه احمق دوباره؟؟ چند بار قراره اینکار مسخره رو تکرار کنم؟؟ ولی مشکل این بود من حتی نمیدونم کجای کارم یا حرفم اشتباه بوده تا بتونم دلیلی براش پیدا کنم که حداقل خودمو قانع کنم. از عصبانیت فوت بزرگی کردمو نشستم روی تخت. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. کیو قانع کنم اونو؟؟ یا اول خودمو؟؟ میخواستم فلش بک کنم و تمام حرفایی که بهش زدمو به خاطر بیارم ولی مغزم قفل کرده بود. دستمو روی صورتم گذاشتمو فک کردم . به چیزی که حتی خودمم نمیدونم چی بود. تو خودم بودم تا اینکه صدای در منو از جا پروند . مطابق حدسم تهیونگ بود. با چشای نگران دنبال گائول میگشت. وی: کجا رفت؟؟ چی شد؟؟ حرفتون شد؟
بدون اینکه لب باز کنم با یه سر تکون دادن خودمو از جواب دادن به رگبار سوالاش تبرعه کردم. ولی انگار سمج تر از این حرفا بود که با
وقتی سرشو گذاشت رو شونم اول خندیدمو فک کردم فقط خواسته منو بغل کنه. پس منم دستمو گذاشتم روی شونشو آروم نازش کردم. ولی چند لحظه که گذشت حس کردم شونم خیس شد.شوک شدم. دستمو لای موهاش کردمو لبامو روی گوشش چسبوندم. من: تو چت شده نفسم؟؟؟درست فهمیدم داری گریه میکنی؟
(از زبون خودم)
من خجالت میکشیدم که بچه ها گریه منو ببین. جونگ کوک خیلی خوب اینو میفهمید. پس سرمو توی دساش گرفتو توی گردنش فرو کرد. و بغلم کردو همونجور که سرم توی گردنش بود بردم توی اتاقو درو با پاش بست. گذاشتم روی تخت و نشست پایین تخت و دستامو توی دستاش گرفت. تو چشای اشکیم نگا کرد. آروم و با آرامش گفت: زندگیم؟ عزیز دلم؟ میخوای باهام حرف بزنی؟ اشکامو با انگشت شصتش پاک کردو من سرمو تکون دادم. دیگه نمیتونستم حرفامو تو خودم نگه دارم. پس شروع کردم: جونگ کوک تمام بدنم میلرزه وقتی به این فک میکنم که اگه یه روزی ...پی دی نیم چیزی از رابطمون بفهمه...چی میشه کابوسام همیشه همینه من...نمیخوام...نمیتونم به هیچ قیمتی ازت دل بکنم. نگاه مهربونی کردو خندید. موهامو از روی پیشونیم کنار زد و انگشتشو روی لبام کشید. لب پایینشو گاز گرفتو به لبای منم نگا کرد. یه لحظه عصبانی شدمو گفتم: هعی من دارم چی میگمو تو داری چیکار میکنی؟؟ یکم خودشو جمع و جور کردو دوباره زل زد بهم. یه پوزخند کج زدو گفت: گائول مطمئن نیستم داری جدی حرف میزنی یا نه نمیفهمم تو واقعا داری راجب چی حرف میزنی ولی اگه درست فهمیده باشم جا داره واقعا بگم چیزی خورده تو سرت؟؟
اوه خدای من نمیفهمم داره چی میگه! یعنی چی چیزی خورده تو سرم؟؟؟ من کاملا جدی ام باهاش! ابروهامو بالا انداختم. من: چی داری میگی من کاملا باهات جدی ام جونگ کوک. خندش شدید تر از قبل و با تمسخر بیش تر بود. کم کم داشتم شک میکردم اون جونگ کوک بود که داشت اونجوری به حرفای جدی من میخندید؟؟
کوکی:تو حتما باید دیوونه شده باشی اگه منظورت لو رفتن رابطمونه تو واقعا برای اون نگرانی؟؟؟
جا خوردمو با شک پرسیدم: مگه تو نگران نیستی؟میفهمی دارم چی میگم؟؟؟ با حالت ریلکسی نگام کردو گفت: اصلا چرا باید رابطمون لو بره؟
با این حرفش واقعا حس کردم قلبم کنده شد. عین یه تیکه سنگ شده بودم. نمیتونستم خوب فک کنم یا درست قضاوت کنم. ولی..ولی این مرد من نبود...کسی که به جای اینکه بگه به همه میگم دوست دارمو عاشقتم بگه چرا باید رابطمون لو بره؟؟ یعنی واقعا همین تو نظرش بود؟؟ترس از لو رفتن ممکن بود قانعش کنه از خیر ازدواج باهام بگذره؟؟؟ دیگه نمیتونستم فکر کنم. کوکی: گائول من نمیزارم چیزی لو بره. حداقل فعلا.
اون حرف میزد ولی من دیگه نمیشنیدم. برای چند لحظه کاملا به همه چیز بد بین شده بودم .به خودم به اون حتی به رابطمون! چی قرار بود بشه؟؟ این سوالی بود که دل منو میلرزوندو پاهامو از جواب پیشنهادیش سست میکرد. فک کنم متوجه تغییر حالتم شده بود. کوکی: هعی گائول چته؟؟ الان مشکل چیه؟
خدای من اون...اون جدی داره میگه مشکل چیه؟؟؟ دیگه نمیتونستم بمونم. انگشتامو یکی یکی از بین انگشتاش باز کردم. از سر راهم بلند شد. و من به سمت در رفتم.
قبل ازین که از در بیرون برم بازومو گرفت. کوکی: میشه بگی الان دقیقا چی شده؟ با صدایی که به زور میشد شنیدش گفتم: نیاز دارم قبل ازینکه برداشت اشتباهی بکنم تنها باشم لطفا تنهام بزار.
هیچوقت فک نمیکردم یه روزی بهش بگم تنهام بزار. هیچوقت. دستش شل شد و کم کم ولم کرد. با صدایی که معلوم بود از روی نارضایتی میلرزه گفت: باشه.
ار ترس اینکه با بچه ها رو به رو بشمو اونا شروع کنن به سوال پرسیدن از دری که از اتاقم باز میشد بیرون رفتم. یه لحظه ایستادمو به پشت سرم نگا کردم. با نگاهیی کاملا نا امیدانه نگاهم میکرد. ولی داغون تر ازین بودم که بتونم کاری کنم. پس به راهم ادامه دادمو رفتم بیرون.
(جونگ کوک)
وقتی رفت مات و مبهوت به در نگا میکردم. باورم نمیشه... یعنی میخوای بگی دوباره گند زدم؟؟؟ اخه احمق دوباره؟؟ چند بار قراره اینکار مسخره رو تکرار کنم؟؟ ولی مشکل این بود من حتی نمیدونم کجای کارم یا حرفم اشتباه بوده تا بتونم دلیلی براش پیدا کنم که حداقل خودمو قانع کنم. از عصبانیت فوت بزرگی کردمو نشستم روی تخت. اصلا نمیدونستم باید چیکار کنم. کیو قانع کنم اونو؟؟ یا اول خودمو؟؟ میخواستم فلش بک کنم و تمام حرفایی که بهش زدمو به خاطر بیارم ولی مغزم قفل کرده بود. دستمو روی صورتم گذاشتمو فک کردم . به چیزی که حتی خودمم نمیدونم چی بود. تو خودم بودم تا اینکه صدای در منو از جا پروند . مطابق حدسم تهیونگ بود. با چشای نگران دنبال گائول میگشت. وی: کجا رفت؟؟ چی شد؟؟ حرفتون شد؟
بدون اینکه لب باز کنم با یه سر تکون دادن خودمو از جواب دادن به رگبار سوالاش تبرعه کردم. ولی انگار سمج تر از این حرفا بود که با
۶۰.۷k
۲۵ بهمن ۱۳۹۶
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.