جنی
جنی
خورشید در حال طلوع بود و نور کمرنگی بر خیابانهای ویران میانداخت. انگشتان جنی هنوز از هرج و مرج شب میلرزیدند، اما آرامش عجیبی بر او حکمفرما بود. آدرنالین از بین رفته بود و جای خود را به حقیقتی تلخ و دردناک داده بود - تهیونگ دیگر فقط یک دشمن یا یک ماموریت نبود.
او چیز دیگری بود. چیزی خطرناک.
نگاهی به او انداخت و متوجه خط فک منقبضش شد، و دید که چشمانش ترکیبی از خستگی و چیزی ملایمتر، تقریباً امیدوارانه، را در خود جای داده است.
او زمزمه کرد: «ما نمیتوانیم اینجا بمانیم. آنها برمیگردند و دفعهی بعد، تردید نخواهند کرد.»
تهیونگ سر تکان داد و به سمت انتهای کوچه رفت.
«بعدش ما به حرکت ادامه میدیم. با هم.»
تهیونگ
تهیونگ در حالی که کنار جنی راه میرفت، سنگینی آتشبس شکنندهشان را حس میکرد. هر قدم مثل راه رفتن روی طنابی باریک روی پرتگاهی عمیق بود - یک قدم اشتباه میتوانست آنها را دوباره به ورطه جنگ بکشاند.
اما همین که سپیده دمید و زخمهای شب را آشکار کرد، متوجه چیز دیگری شد.
شاید، فقط شاید، اعتماد دشمن نبود.
نگاهی به جنی انداخت، زنی که با یک نگاه، قوانین دنیایش را زیر پا گذاشته بود.
او آرام گفت: «ما قوانین را از نو خواهیم نوشت. برای خودمان.»
جنی لبخند زد، و کورسویی از گرما از میان سرما گذشت.
او تکرار کرد: «برای ما.»
میخوای که به عواقبش ادامه بدم، یا شروع کنم به آماده کردنِ یه درگیریِ بزرگتر که هنوز در شرف وقوعه
خورشید در حال طلوع بود و نور کمرنگی بر خیابانهای ویران میانداخت. انگشتان جنی هنوز از هرج و مرج شب میلرزیدند، اما آرامش عجیبی بر او حکمفرما بود. آدرنالین از بین رفته بود و جای خود را به حقیقتی تلخ و دردناک داده بود - تهیونگ دیگر فقط یک دشمن یا یک ماموریت نبود.
او چیز دیگری بود. چیزی خطرناک.
نگاهی به او انداخت و متوجه خط فک منقبضش شد، و دید که چشمانش ترکیبی از خستگی و چیزی ملایمتر، تقریباً امیدوارانه، را در خود جای داده است.
او زمزمه کرد: «ما نمیتوانیم اینجا بمانیم. آنها برمیگردند و دفعهی بعد، تردید نخواهند کرد.»
تهیونگ سر تکان داد و به سمت انتهای کوچه رفت.
«بعدش ما به حرکت ادامه میدیم. با هم.»
تهیونگ
تهیونگ در حالی که کنار جنی راه میرفت، سنگینی آتشبس شکنندهشان را حس میکرد. هر قدم مثل راه رفتن روی طنابی باریک روی پرتگاهی عمیق بود - یک قدم اشتباه میتوانست آنها را دوباره به ورطه جنگ بکشاند.
اما همین که سپیده دمید و زخمهای شب را آشکار کرد، متوجه چیز دیگری شد.
شاید، فقط شاید، اعتماد دشمن نبود.
نگاهی به جنی انداخت، زنی که با یک نگاه، قوانین دنیایش را زیر پا گذاشته بود.
او آرام گفت: «ما قوانین را از نو خواهیم نوشت. برای خودمان.»
جنی لبخند زد، و کورسویی از گرما از میان سرما گذشت.
او تکرار کرد: «برای ما.»
میخوای که به عواقبش ادامه بدم، یا شروع کنم به آماده کردنِ یه درگیریِ بزرگتر که هنوز در شرف وقوعه
- ۳.۲k
- ۰۵ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط