پارت ششم قسمت ۱
پارت ششم قسمت ۱
باانگشتام بازی میکردم اواکه کنارم نشست نگاهم به نشیمن روبه روافتاد درست همون لحظه دیدم که کریس نشست روی همون نشیمن الان دیگه به خوبی سنگینی نگاهش رواحساس میکردم ،دلم میخواست به چشماش نگاه کنم حس میکردم فراموش کردم چشماش چه شکلیه دلم میخواست دوباره به یادبیارم،چندبارپلکامو روی هم فشاردادم وبعد سرم روبلند کردم ،نگاهم بانگاهش تلاقی پیداکرد ونگاهش روغافل گیرکرد مگه تو چشماش چی بودکه دوست داشتم تا عمقش روبخونم ؟!لبامو روی هم فشاردادم بعداز دقایقی که به خودم اومدم روموبرگردوندم برعکس سرمای چنددقیقه پیش الان به شدت احساس گرما می کردم ،اروم دم گوش رزی که مشغول صحبت بالی بود رسیدم:دستشویی کجاست؟
به سمت لی برگشت وبعدازپرسیدن ازش روبه من به سمتی اشاره کرد سری تکون دادم وخواستم بلندشم که دست رزی روی دستم نشست اروم با نگرانی زمزمه کرد:خوبی؟!
زیرلب اره ای گفتم که گفت:پس چراانقدرداغی؟!
سکوت کردم خودم هم دلیلش رونمی دونستم وبدون اینکه جوابش روبدم از جام بلند شدم وبه سمتی که اشاره کرده بود رفتم ....
سرم روخم کردم وزیرشیراب گرفتم بالمس سردی اب روی پوستم انگارکه اروم شده باشم سرم روعقب کشیدم به خودم داخل ایینه خیره شدم چشمام شبیه چشمای مامانم بود مادری که حاضربودم تمام عمرم روبدم تادوباره فقط ی باری بارم که شده باز ببینمش مادری که حالا به خاطرمن زود تراز موئد زیرخروارها خاک خوابیده بود دستمو زیراب برم ومشت دیگه ای اب به صورتم پاچیدم صورتمو خشک کردم ،بی اراده دستی به لب هام کشیدم وبعد باحالتی کلافه واربیرون رفتم،نزدیک نشیمن بودم که باشنیدن صدای لوهان درست پشت سرم بالبخند کوچیکی برگشتم :جیسو...
نگاهش کردم احتیاجی نبود چیزی بگم واون به حرفش ادامه داد:خوبی ؟چیزی شده؟!
باهمون لبخند کوچیک اروم گفتم:نه خوبم
ناشیانه بحث روعوض کردوگفت:راستش فکرنمیکردم اینجاببینمت ،ینی فکرنمیکردم اون دوتا دختری که لی راجبشون حرف میزد یکیشون توباشی...خب من...واقعا دوست داشتم بازم باهات روبه روبشم...
لبخندم به سکوت تبدیل شد که اصلا بابتش راضی نبودم،خوب بلد بودباحرف زدنش توجه هردختری روجلب کنه واینکه چرادوست داشت منودوباره ببینه این پسرمعروف که ارزوی هردختری بود ؟!!!
سرم روبلندکردم وباشکستن سکوتم گفتم:من متاسفم بابت اونروزکه ...خب اصلانشناختمت.
خنده ای کردوانگشت های کشدش رو داخل موهاش فروکرد وتوهمون خالت گفت:حدس میزدم واینو کاملا میشد حسش کردراستش...تنها چیزی که باعث شدبه سمتت بیام میشد گفت همین فرقت بابقیه بود ،تومنونشناختی وگذاشتی کنارت ارامشو احساس کنم ...
تعجب وخجالت زده گیم روپشت لبخندم پنهان کردم که یاد انگشترش افتادم سریع دستم روبالا اوردم ...
باانگشتام بازی میکردم اواکه کنارم نشست نگاهم به نشیمن روبه روافتاد درست همون لحظه دیدم که کریس نشست روی همون نشیمن الان دیگه به خوبی سنگینی نگاهش رواحساس میکردم ،دلم میخواست به چشماش نگاه کنم حس میکردم فراموش کردم چشماش چه شکلیه دلم میخواست دوباره به یادبیارم،چندبارپلکامو روی هم فشاردادم وبعد سرم روبلند کردم ،نگاهم بانگاهش تلاقی پیداکرد ونگاهش روغافل گیرکرد مگه تو چشماش چی بودکه دوست داشتم تا عمقش روبخونم ؟!لبامو روی هم فشاردادم بعداز دقایقی که به خودم اومدم روموبرگردوندم برعکس سرمای چنددقیقه پیش الان به شدت احساس گرما می کردم ،اروم دم گوش رزی که مشغول صحبت بالی بود رسیدم:دستشویی کجاست؟
به سمت لی برگشت وبعدازپرسیدن ازش روبه من به سمتی اشاره کرد سری تکون دادم وخواستم بلندشم که دست رزی روی دستم نشست اروم با نگرانی زمزمه کرد:خوبی؟!
زیرلب اره ای گفتم که گفت:پس چراانقدرداغی؟!
سکوت کردم خودم هم دلیلش رونمی دونستم وبدون اینکه جوابش روبدم از جام بلند شدم وبه سمتی که اشاره کرده بود رفتم ....
سرم روخم کردم وزیرشیراب گرفتم بالمس سردی اب روی پوستم انگارکه اروم شده باشم سرم روعقب کشیدم به خودم داخل ایینه خیره شدم چشمام شبیه چشمای مامانم بود مادری که حاضربودم تمام عمرم روبدم تادوباره فقط ی باری بارم که شده باز ببینمش مادری که حالا به خاطرمن زود تراز موئد زیرخروارها خاک خوابیده بود دستمو زیراب برم ومشت دیگه ای اب به صورتم پاچیدم صورتمو خشک کردم ،بی اراده دستی به لب هام کشیدم وبعد باحالتی کلافه واربیرون رفتم،نزدیک نشیمن بودم که باشنیدن صدای لوهان درست پشت سرم بالبخند کوچیکی برگشتم :جیسو...
نگاهش کردم احتیاجی نبود چیزی بگم واون به حرفش ادامه داد:خوبی ؟چیزی شده؟!
باهمون لبخند کوچیک اروم گفتم:نه خوبم
ناشیانه بحث روعوض کردوگفت:راستش فکرنمیکردم اینجاببینمت ،ینی فکرنمیکردم اون دوتا دختری که لی راجبشون حرف میزد یکیشون توباشی...خب من...واقعا دوست داشتم بازم باهات روبه روبشم...
لبخندم به سکوت تبدیل شد که اصلا بابتش راضی نبودم،خوب بلد بودباحرف زدنش توجه هردختری روجلب کنه واینکه چرادوست داشت منودوباره ببینه این پسرمعروف که ارزوی هردختری بود ؟!!!
سرم روبلندکردم وباشکستن سکوتم گفتم:من متاسفم بابت اونروزکه ...خب اصلانشناختمت.
خنده ای کردوانگشت های کشدش رو داخل موهاش فروکرد وتوهمون خالت گفت:حدس میزدم واینو کاملا میشد حسش کردراستش...تنها چیزی که باعث شدبه سمتت بیام میشد گفت همین فرقت بابقیه بود ،تومنونشناختی وگذاشتی کنارت ارامشو احساس کنم ...
تعجب وخجالت زده گیم روپشت لبخندم پنهان کردم که یاد انگشترش افتادم سریع دستم روبالا اوردم ...
۳.۳k
۱۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.