رمان کینگ قسمت ۲پارت۱
رمان کینگ قسمت ۲پارت۱
حس میکردم دارم خفه میشم تند از ساختمون بیرون اومدم وسویاهم نگران به دنبالم کشیده شد هول همونطورکه کمرم رومیمالید گفت:قرصات قرصات واسپریت کوش
تنگی نفس داشتم حالا ...همونطورکه سویا اسپری روبه ازتوکیفم بیرون میکشید تقریبا باصدای بلندگفت :گریه کن رائونا گریه کن دخترالان ی بلایی سرت میاد
اسپری روبین لبام گذاشتم وبادوتافشار کوچیک هوابه داخل دهانم وارد شد بی صداوبی حال گوشه ای خودم روروی یکی از نیمکت ها رها کردم واشک هام اروم راه خودشون رواز چشمام پیداکردن
سویا نالید :چرانرفتی جلو چراباهاش صحبت نکردی چرا چرا همه چیوبهش نگفتی؟!!!
پوزخندی زدم وزمزمه کردم:فک میکنی اثری داره گفتن من تاحالا فکرکردی چند نفرادم همه ی این حرف هارو بارها وبارها براش تکرار کردن
کلافه گفت :اخه ...
بین حرفش باتوجه به صدای همهمه از جام بلند شدم همه چی تموم شده بود کیفم روبرداشتم وحالا که اروم شده بودم دیگه باید میرفتیم به خونه به همین که دیده بودمش راضی بودم دست سویاروکشیدم که هنوزبابرنداشتم اولین قدم دستی روی شونم نشست ،متعجب برگشتم که بادیدن دختری که داخل سالن بهم تنه زده بود رودیدم که گفت :متاسفم راستش من برای دیدن کسی که دوستش داشتم هیجان زده بودم وباهاتون برخورد کردم حالتون خوبه
لبخندی زدم ووقتی مطمئن شد چیزی نیست به طبع من لبخند زد وگفت:من انا هستم
باهمون حالت گفتم:رائون، کیم رائون ودوستم سویا
سویا همونطورکه لپ هاشو پراز باد میکرد وخالی میکرد با انا دست داد شروع اشناییت ما وانا درست ازهمین لحظه شروع شد وجزئی از داستان زندگی ما شد.
........
نگاهی به ساعت انداختم و بعداز خداحافظی از سویا از خونه بیرون اومدم ساعت شیفت کارپاره وقتم بود به سمت مغازه اسباب بازی فروشی قدم برداشتم...
همینطورکه داشتم عروسکارومرتب میکردم صدای باز شدن دربه گوش رسید وهمزمان جیغ هیجان زده پسربچه ۳ ساله باچشمهای درشت مشکی تند به سمتم اومد داشت باذوق به عروسک ها نگاه میکرد به سمتش چرخیدم دوزانو جلو نشستم تا قدم درست هم اندازش بشه با خنده بزرگی که از هیجان پسرک بانمک نشأط میگرفت گفتم:سلام عزیز دلم ،اسباب بازی دوس داری ببین خاله یه عالمه ازاینا برات اینجا چیده خوشت میاد ؟!
تند سرش روتکون داد که با شنیدن صدایی درست پشت سرم تقریبا خشکم زد:عموجون هرچی دوست داری وانتخاب کن تولدت مبارررک
باترس از جام بلندشدم وبه سمت صدابرگشتم واقعا ینی الان روبه روم بود این پسر با چشمهایی که حاکی از شک برانگیختش بود وبهم نگاه میکرد برای کسی بود که باعشق بهش روز هام روگذرونده بودم ؟!!
زمزمه کرد :/تو...
حس میکردم دارم خفه میشم تند از ساختمون بیرون اومدم وسویاهم نگران به دنبالم کشیده شد هول همونطورکه کمرم رومیمالید گفت:قرصات قرصات واسپریت کوش
تنگی نفس داشتم حالا ...همونطورکه سویا اسپری روبه ازتوکیفم بیرون میکشید تقریبا باصدای بلندگفت :گریه کن رائونا گریه کن دخترالان ی بلایی سرت میاد
اسپری روبین لبام گذاشتم وبادوتافشار کوچیک هوابه داخل دهانم وارد شد بی صداوبی حال گوشه ای خودم روروی یکی از نیمکت ها رها کردم واشک هام اروم راه خودشون رواز چشمام پیداکردن
سویا نالید :چرانرفتی جلو چراباهاش صحبت نکردی چرا چرا همه چیوبهش نگفتی؟!!!
پوزخندی زدم وزمزمه کردم:فک میکنی اثری داره گفتن من تاحالا فکرکردی چند نفرادم همه ی این حرف هارو بارها وبارها براش تکرار کردن
کلافه گفت :اخه ...
بین حرفش باتوجه به صدای همهمه از جام بلند شدم همه چی تموم شده بود کیفم روبرداشتم وحالا که اروم شده بودم دیگه باید میرفتیم به خونه به همین که دیده بودمش راضی بودم دست سویاروکشیدم که هنوزبابرنداشتم اولین قدم دستی روی شونم نشست ،متعجب برگشتم که بادیدن دختری که داخل سالن بهم تنه زده بود رودیدم که گفت :متاسفم راستش من برای دیدن کسی که دوستش داشتم هیجان زده بودم وباهاتون برخورد کردم حالتون خوبه
لبخندی زدم ووقتی مطمئن شد چیزی نیست به طبع من لبخند زد وگفت:من انا هستم
باهمون حالت گفتم:رائون، کیم رائون ودوستم سویا
سویا همونطورکه لپ هاشو پراز باد میکرد وخالی میکرد با انا دست داد شروع اشناییت ما وانا درست ازهمین لحظه شروع شد وجزئی از داستان زندگی ما شد.
........
نگاهی به ساعت انداختم و بعداز خداحافظی از سویا از خونه بیرون اومدم ساعت شیفت کارپاره وقتم بود به سمت مغازه اسباب بازی فروشی قدم برداشتم...
همینطورکه داشتم عروسکارومرتب میکردم صدای باز شدن دربه گوش رسید وهمزمان جیغ هیجان زده پسربچه ۳ ساله باچشمهای درشت مشکی تند به سمتم اومد داشت باذوق به عروسک ها نگاه میکرد به سمتش چرخیدم دوزانو جلو نشستم تا قدم درست هم اندازش بشه با خنده بزرگی که از هیجان پسرک بانمک نشأط میگرفت گفتم:سلام عزیز دلم ،اسباب بازی دوس داری ببین خاله یه عالمه ازاینا برات اینجا چیده خوشت میاد ؟!
تند سرش روتکون داد که با شنیدن صدایی درست پشت سرم تقریبا خشکم زد:عموجون هرچی دوست داری وانتخاب کن تولدت مبارررک
باترس از جام بلندشدم وبه سمت صدابرگشتم واقعا ینی الان روبه روم بود این پسر با چشمهایی که حاکی از شک برانگیختش بود وبهم نگاه میکرد برای کسی بود که باعشق بهش روز هام روگذرونده بودم ؟!!
زمزمه کرد :/تو...
۳.۲k
۱۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.