فیک کوک .
فیک کوک .
part4
عشق تدریجی
ویو ا.ت
نمیدونم چیشد که خوابم برد. بیدارشدم با سردرد عجیبی
با دستام سرمو فشار دادم تااز دردش کم بشه ولی نشد رفتم و یک قرص خوردم
به ساعت نگاه کردم واییییییییی ساعت 5 ما 6 میریم بدوبدو رفتم حموم 10 مینی کردم و اومدم بیرون
سریع موهامو خشک کردم و میکاپ ساده کردم و یک شلوار بگ مشکی با هودی مشکی پوشیدم موهامو باز گذاشتم
گوشیمو برداشتم و بدو بدو رفتم پایین همه منتظر من بودن
راه افتادیم بعد 10 مین رسیدیم به یک جنگل*خونع ا.ت جای جنگله
اولین باری بود که بدون بادیگارد اومدیم
بعد عصرونه به مامانم گفتم میرم یکم هوا بخورم
همه روی یک میز نشسته بود مامانم گفت:باشه برو ولی حواست به خودت باشه
ارکم اروم قدم برداشتم به داخل جنگل
یه صدایی میومد ترسیدم گفتم بهتره برگردم تا خوراک این گرگا مشدم برگشم پشتم که دیدم ..........
بیا پایین
راه و گم کردم(چیه انتظار داشتی گرگ باشه)
واتت من اینجا رو بلدم ولی الان چطور گم شدم
وای گوشیمو برداشتم ولی انتن نمیداد
تف تو این زندگی
اخ پاهام درد میکنه
بزار یک برن ببینم شاید یکی از نشون هامو که تو راه گذاشتم پیدا کنم
10 مین بعد
ویو ا.ت
وای یکی از نشون هام ........جیغغغغغ
صدای اسلحه (درست نوشتم ؟؟)
اومد جیغ خفیف لیا رو شنیدم بدو بدو سمت چادری که زده بودیم رفتم هیچی نبود فقط شالی که مادرم به گردنش بسته بود اونجا بود
نه رد خونی نه رد دعوایی
پاهام دیگه قدرت تحمل وزنمو نداشت محکم خوردم زمین و اشک هام بدون اختیار شروع به ریختن کرد
اونجا انتن میداد پس سریع به دستیار بابام یعنی سوجون زنگ زدم
5مین بعد اون اومد با دیدن حال ن اومد سمتم
کمکم کرد تا سرپا شم و منو به عمارت برد اون شب کل جنگل رو گشتن ولی چیزی نبود
هیچی نمیگفتم و به نقطه ی نامعلومی خیره بودم
همش تقصیر اون جئون بود وگر نه کسی جرعت دعوا کردن باپدرم نداشت پدرم دشمن نداشت و اولین دشمنش اون بود صبحم دعوا کردن کار اون بود مطمئنم هیچ وقت نمی بخشمت جئون جونگکوک
انتقام خانوادمو ازت میگیرم
.......................
ادامی دارد.........
part4
عشق تدریجی
ویو ا.ت
نمیدونم چیشد که خوابم برد. بیدارشدم با سردرد عجیبی
با دستام سرمو فشار دادم تااز دردش کم بشه ولی نشد رفتم و یک قرص خوردم
به ساعت نگاه کردم واییییییییی ساعت 5 ما 6 میریم بدوبدو رفتم حموم 10 مینی کردم و اومدم بیرون
سریع موهامو خشک کردم و میکاپ ساده کردم و یک شلوار بگ مشکی با هودی مشکی پوشیدم موهامو باز گذاشتم
گوشیمو برداشتم و بدو بدو رفتم پایین همه منتظر من بودن
راه افتادیم بعد 10 مین رسیدیم به یک جنگل*خونع ا.ت جای جنگله
اولین باری بود که بدون بادیگارد اومدیم
بعد عصرونه به مامانم گفتم میرم یکم هوا بخورم
همه روی یک میز نشسته بود مامانم گفت:باشه برو ولی حواست به خودت باشه
ارکم اروم قدم برداشتم به داخل جنگل
یه صدایی میومد ترسیدم گفتم بهتره برگردم تا خوراک این گرگا مشدم برگشم پشتم که دیدم ..........
بیا پایین
راه و گم کردم(چیه انتظار داشتی گرگ باشه)
واتت من اینجا رو بلدم ولی الان چطور گم شدم
وای گوشیمو برداشتم ولی انتن نمیداد
تف تو این زندگی
اخ پاهام درد میکنه
بزار یک برن ببینم شاید یکی از نشون هامو که تو راه گذاشتم پیدا کنم
10 مین بعد
ویو ا.ت
وای یکی از نشون هام ........جیغغغغغ
صدای اسلحه (درست نوشتم ؟؟)
اومد جیغ خفیف لیا رو شنیدم بدو بدو سمت چادری که زده بودیم رفتم هیچی نبود فقط شالی که مادرم به گردنش بسته بود اونجا بود
نه رد خونی نه رد دعوایی
پاهام دیگه قدرت تحمل وزنمو نداشت محکم خوردم زمین و اشک هام بدون اختیار شروع به ریختن کرد
اونجا انتن میداد پس سریع به دستیار بابام یعنی سوجون زنگ زدم
5مین بعد اون اومد با دیدن حال ن اومد سمتم
کمکم کرد تا سرپا شم و منو به عمارت برد اون شب کل جنگل رو گشتن ولی چیزی نبود
هیچی نمیگفتم و به نقطه ی نامعلومی خیره بودم
همش تقصیر اون جئون بود وگر نه کسی جرعت دعوا کردن باپدرم نداشت پدرم دشمن نداشت و اولین دشمنش اون بود صبحم دعوا کردن کار اون بود مطمئنم هیچ وقت نمی بخشمت جئون جونگکوک
انتقام خانوادمو ازت میگیرم
.......................
ادامی دارد.........
۳.۸k
۰۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.