پارت چهاردهم
---
### 💔 پارت چهاردهم:
ات هنوز در آغوش جیمین بود. دستهایش میلرزید اما دلش گرم شده بود.
بوی آشنای جیمین دوباره در هوا پیچیده بود، انگار همه چیز دوباره زنده شده بود.
- ات: من فکر کردم رفتی... برای همیشه.
- جیمین لبخندی زد، نگاهش پر از مهربانی بود: گفتم میرم، ولی نگفتم از دلت میرم.
ات ساکت ماند. فقط نفسهایش را میشنید. هوا هنوز سرد بود، اما میانشان گرمایی لطیف جریان داشت.
ناگهان صدای قدمهایی آمد... یونگی.
یونگی با نگاهی سنگین به آن دو نزدیک شد.
- یونگی: بالاخره برگشتی؟ فکر کردی میتونی بدون توضیح بری و دوباره مثل قبل برگردی؟
جیمین سرش را پایین انداخت.
- جیمین: من باید میرفتم... نمیتونستم بین شما بمونم وقتی که...
سکوت کرد. ات به سمتش برگشت، پرسشی در چشمانش:
- وقتی که چی؟
جیمین نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و گفت:
- وقتی که فهمیدم عاشقت شدم.
ات خشکش زد. صدای قلبش را میشنید، تند و بیامان. یونگی قدمی عقب رفت، سایهای از درد در نگاهش افتاد.
- یونگی: پس اینهمه مدت...
- جیمین: آره، من فقط دوستی نبودم، من عاشقش بودم.
ات دستش را روی دهانش گذاشت. نمیدانست باید گریه کند یا بخندد.
بیرون باران شروع شده بود، دانههای باران آرام روی پنجره میلغزیدند.
در آن لحظه، ات حس کرد بین عشق و گناه گیر افتاده.
او دوستِ برادرش بود... و حالا عاشقش شده بود.
...
💧 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: غزل
---
### 💔 پارت چهاردهم:
ات هنوز در آغوش جیمین بود. دستهایش میلرزید اما دلش گرم شده بود.
بوی آشنای جیمین دوباره در هوا پیچیده بود، انگار همه چیز دوباره زنده شده بود.
- ات: من فکر کردم رفتی... برای همیشه.
- جیمین لبخندی زد، نگاهش پر از مهربانی بود: گفتم میرم، ولی نگفتم از دلت میرم.
ات ساکت ماند. فقط نفسهایش را میشنید. هوا هنوز سرد بود، اما میانشان گرمایی لطیف جریان داشت.
ناگهان صدای قدمهایی آمد... یونگی.
یونگی با نگاهی سنگین به آن دو نزدیک شد.
- یونگی: بالاخره برگشتی؟ فکر کردی میتونی بدون توضیح بری و دوباره مثل قبل برگردی؟
جیمین سرش را پایین انداخت.
- جیمین: من باید میرفتم... نمیتونستم بین شما بمونم وقتی که...
سکوت کرد. ات به سمتش برگشت، پرسشی در چشمانش:
- وقتی که چی؟
جیمین نفس عمیقی کشید، چشمانش را بست و گفت:
- وقتی که فهمیدم عاشقت شدم.
ات خشکش زد. صدای قلبش را میشنید، تند و بیامان. یونگی قدمی عقب رفت، سایهای از درد در نگاهش افتاد.
- یونگی: پس اینهمه مدت...
- جیمین: آره، من فقط دوستی نبودم، من عاشقش بودم.
ات دستش را روی دهانش گذاشت. نمیدانست باید گریه کند یا بخندد.
بیرون باران شروع شده بود، دانههای باران آرام روی پنجره میلغزیدند.
در آن لحظه، ات حس کرد بین عشق و گناه گیر افتاده.
او دوستِ برادرش بود... و حالا عاشقش شده بود.
...
💧 ادامه دارد...
✍️ نویسنده: غزل
---
- ۴.۰k
- ۱۹ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۰)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط