(این داستان بر اثاث واقعیتِ اما با یکمی تغییرات نوشته شده
(این داستان بر اثاث واقعیتِ اما با یکمی تغییرات نوشته شده..)
بعد از کلی اصرار و منت کشی .. مادر و پدرش رو راضی کرد تا بتونه به اردوی مدرسه بره...
این اردو مدت زمانش یک هفته بود.. یعنی یک هفته تو کشتی، روی آب!
با اینکه از آب میترسید اما همین که میتونست تو این مدت زمان با دوست پسرش وقت بگذرونه و پیشش باشه اونو برای رضایت گرفتن از والدینش مشتاق تر میکرد...
حالا روی عرشه کشتی ایستاده و به دریا خیره بود..
ولی دوست پسرش؟
اوه خب.. مادر و پدر تهیونگ حاضر نشدن پسر دست گلشون رو به این اردو بفرستن.. و متاسفانه ا/ت وقتی اینو فهمید که سوار کشتی بود ..
بعد از تماس های متعدد بالاخره تلفن وصل شد و صدای دلنشین اون تو گوشش پیچید..
_ببخشید ا/ت شی.. خودت که میدونی چقد مامان و بابام حساسن.. خیلی اصرار کردم ولی خب قبول نکردن..
لبخندی زد..
+باشه.. اشکالی نداره، دفعه بعد باهم میریم..
_ اوم اوکی.. پس خوشبگذره.. فعلا..
تلفن رو پایین اورد و چشماشو بست..
نسیم نرم و خنکی روی صورتش میشت و پوست سفیدش رو نوازش میکرد..
با تصوری که از دریا داشت خیلی متفاوت بود.. فکر میکرد از دریا میترسه ولی.. عاشقش بود..
کم کم به غروب نزدیک میشدن پس همه روی عرشه کشتی جمع شدن تا این غروب به یاد موندنی رو با گوشیاشون ثبت کنن..
و ازون جایی که ا/ت زیاد تو جاهای شلوغ راحت نبود به سمت زیر عرشه قدم برداشت..
ام پی تی پلیر صورتی رنگی که مادر بزرگش به عنوان هدیه براش گرفته بود رو از جیبش بیرون اورد و تو گوشش گذاشت..
همون موقع یکی از دوستاش صداش زد..
_ا/تت.. خورشید داره غروب میکنه نمیخوای وایسی و تماشا کنی ؟
+یکمی خستم میخوام استراحت کنم...
عقب گرد کرد و در همین حین چشمش به خدمه ها خورد که در حال بحث با همدیگه ان و با ترس به اطراف نگاه میکنن..
اهمیتی نداد و بعد از رفتن به زیر عرشه روی سکوی چوب مانندی دراز کشید و کم کم چشماش گرم خواب شد..
`ساعتی بعد`
با فشاری که به پهلوش وارد شد چشماشو باز کرد ترسیده سرجاش نشست و به لیام که با چشمای اشکی کنارش نشسته بود خیره شد..
+لیام؟ چیه چیشده..
به بقیه دانش آموزا نگاه کرد..
چرا همه انقد وحشت زده بودن؟!
_کشتی .. کشتی مشکل پیدا کرده.. ا/ت من.. من میترسم اتفاقی بیوفته...
+نترس چیزی نیست کاپیتان میدونه باید چیکار کنه.. اتفاقی نمیوفته..
یکی از خدمه ها وارد شد و با داد حرفشو بیان کرد..
_همگی سر جاهاتون بشینید هیچکسی بالا نیاد!!!
و بعد خارج شد..
همهمه ی دانش آموزا شدت گرفت
بعضیا از ترس تو خودشون جمع بودن و منتظر خبر خوبی از خدمه ها.. بعضیا در حال فیلم گرفتن و شرح دادن حال خودشون و اطرافیانشون.. و حتی بعضیا در حال اشک ریختن برای تصمیم اشتباهشون..
بعد از کلی اصرار و منت کشی .. مادر و پدرش رو راضی کرد تا بتونه به اردوی مدرسه بره...
این اردو مدت زمانش یک هفته بود.. یعنی یک هفته تو کشتی، روی آب!
با اینکه از آب میترسید اما همین که میتونست تو این مدت زمان با دوست پسرش وقت بگذرونه و پیشش باشه اونو برای رضایت گرفتن از والدینش مشتاق تر میکرد...
حالا روی عرشه کشتی ایستاده و به دریا خیره بود..
ولی دوست پسرش؟
اوه خب.. مادر و پدر تهیونگ حاضر نشدن پسر دست گلشون رو به این اردو بفرستن.. و متاسفانه ا/ت وقتی اینو فهمید که سوار کشتی بود ..
بعد از تماس های متعدد بالاخره تلفن وصل شد و صدای دلنشین اون تو گوشش پیچید..
_ببخشید ا/ت شی.. خودت که میدونی چقد مامان و بابام حساسن.. خیلی اصرار کردم ولی خب قبول نکردن..
لبخندی زد..
+باشه.. اشکالی نداره، دفعه بعد باهم میریم..
_ اوم اوکی.. پس خوشبگذره.. فعلا..
تلفن رو پایین اورد و چشماشو بست..
نسیم نرم و خنکی روی صورتش میشت و پوست سفیدش رو نوازش میکرد..
با تصوری که از دریا داشت خیلی متفاوت بود.. فکر میکرد از دریا میترسه ولی.. عاشقش بود..
کم کم به غروب نزدیک میشدن پس همه روی عرشه کشتی جمع شدن تا این غروب به یاد موندنی رو با گوشیاشون ثبت کنن..
و ازون جایی که ا/ت زیاد تو جاهای شلوغ راحت نبود به سمت زیر عرشه قدم برداشت..
ام پی تی پلیر صورتی رنگی که مادر بزرگش به عنوان هدیه براش گرفته بود رو از جیبش بیرون اورد و تو گوشش گذاشت..
همون موقع یکی از دوستاش صداش زد..
_ا/تت.. خورشید داره غروب میکنه نمیخوای وایسی و تماشا کنی ؟
+یکمی خستم میخوام استراحت کنم...
عقب گرد کرد و در همین حین چشمش به خدمه ها خورد که در حال بحث با همدیگه ان و با ترس به اطراف نگاه میکنن..
اهمیتی نداد و بعد از رفتن به زیر عرشه روی سکوی چوب مانندی دراز کشید و کم کم چشماش گرم خواب شد..
`ساعتی بعد`
با فشاری که به پهلوش وارد شد چشماشو باز کرد ترسیده سرجاش نشست و به لیام که با چشمای اشکی کنارش نشسته بود خیره شد..
+لیام؟ چیه چیشده..
به بقیه دانش آموزا نگاه کرد..
چرا همه انقد وحشت زده بودن؟!
_کشتی .. کشتی مشکل پیدا کرده.. ا/ت من.. من میترسم اتفاقی بیوفته...
+نترس چیزی نیست کاپیتان میدونه باید چیکار کنه.. اتفاقی نمیوفته..
یکی از خدمه ها وارد شد و با داد حرفشو بیان کرد..
_همگی سر جاهاتون بشینید هیچکسی بالا نیاد!!!
و بعد خارج شد..
همهمه ی دانش آموزا شدت گرفت
بعضیا از ترس تو خودشون جمع بودن و منتظر خبر خوبی از خدمه ها.. بعضیا در حال فیلم گرفتن و شرح دادن حال خودشون و اطرافیانشون.. و حتی بعضیا در حال اشک ریختن برای تصمیم اشتباهشون..
۲.۲k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.