ا/ت با دیدن این وضعیت موبایلش رو برداشت و خواست به سمت در
ا/ت با دیدن این وضعیت موبایلش رو برداشت و خواست به سمت در حرکت کنه که دستش توسط لیام گرفته شد..
_نه .. نه نباید بری.. خطر ناکه..!
به عقب برگشت و شونه های اونو تو دستاش قفل کرد ..
+ نگران نباش.. برمیگردم..
بالا رفت روی عرشه ایستاد.. هرچند موج زیاد بود و تعادلش بهم میخورد..
برای لحظه ای نگاهش روی اتاق کاپیتان کشتی قفل شد.. اونجا خالی بود!
پاهاش دیگه حرکت نمیکردن... درک موقعیت سخت بود براش..
جلو تر رفت و با صحنه سوار شدن کاپیتان و خدمه ها روی قایق های نجات مواجه شد..
خواست به سمتشون بره اما تو یک لحظه فکرایی از ذهنش عبور کرد..
`اون بچهای بیچاره چی؟! چطور میتونی اونارو فراموش کنی و فقط به فکر خودت باشی؟! `
لحظه ای که به خودش اومد قایق های نجات خیلی دور شده بودن...
چشمش به سمت چپ کشتی افتاد که درحال فرو رفتن تو دریاس..
به سمت زیر عرشه حرکت کرد تا شاید بتونه بقیه رو از این اتفاقات مطلع کنه..
اما.. شدت تلاطم های کشتی باعث ریزش وسایل ها شده و اجازه باز کردم در رو بهش نمیده..
نا امیدانه و با بغضی که تو گلوش نشسته دستشو از روی دستگیره در برمیداره و شروع به ضبط یک ویدیو میکنه..
+`سلام.. من ا/ت از مدرسه دان ون هستم.. ما تو یه اردوی تفریحی بودیم که کشتی خراب شد.. .
اشکشو پاک کرد و ادامه داد..
+` همین الان کاپیتان و خدمه هارو دیدم که توسط قایق های نجات مارو ترک کردن و متاسفانه..
بینیشو بالا کشید..
+`متاسفانه یا بهتره بگم خوشبختانه وقتی خواستم به زیر عرشه برم و بچهارو مطلع کنم متوجه شدم که در باز نمیشه و این یعنی من بالای عرشه تنهای تنهام..
اشکاش سرازیر میشن ..
+` اونا زیر عرشه جاشون امنه.. امیدوارم این ویدیو زود به دستتون برسه و بتونین اونارو نجات بدین..`
گریه امونشو بریده بود...
اما حداقل ته دلش خوشحالی ای داشت... چون تهیونگ اونجا نبود..:)
داستان واقعی پست بعدیه..
_نه .. نه نباید بری.. خطر ناکه..!
به عقب برگشت و شونه های اونو تو دستاش قفل کرد ..
+ نگران نباش.. برمیگردم..
بالا رفت روی عرشه ایستاد.. هرچند موج زیاد بود و تعادلش بهم میخورد..
برای لحظه ای نگاهش روی اتاق کاپیتان کشتی قفل شد.. اونجا خالی بود!
پاهاش دیگه حرکت نمیکردن... درک موقعیت سخت بود براش..
جلو تر رفت و با صحنه سوار شدن کاپیتان و خدمه ها روی قایق های نجات مواجه شد..
خواست به سمتشون بره اما تو یک لحظه فکرایی از ذهنش عبور کرد..
`اون بچهای بیچاره چی؟! چطور میتونی اونارو فراموش کنی و فقط به فکر خودت باشی؟! `
لحظه ای که به خودش اومد قایق های نجات خیلی دور شده بودن...
چشمش به سمت چپ کشتی افتاد که درحال فرو رفتن تو دریاس..
به سمت زیر عرشه حرکت کرد تا شاید بتونه بقیه رو از این اتفاقات مطلع کنه..
اما.. شدت تلاطم های کشتی باعث ریزش وسایل ها شده و اجازه باز کردم در رو بهش نمیده..
نا امیدانه و با بغضی که تو گلوش نشسته دستشو از روی دستگیره در برمیداره و شروع به ضبط یک ویدیو میکنه..
+`سلام.. من ا/ت از مدرسه دان ون هستم.. ما تو یه اردوی تفریحی بودیم که کشتی خراب شد.. .
اشکشو پاک کرد و ادامه داد..
+` همین الان کاپیتان و خدمه هارو دیدم که توسط قایق های نجات مارو ترک کردن و متاسفانه..
بینیشو بالا کشید..
+`متاسفانه یا بهتره بگم خوشبختانه وقتی خواستم به زیر عرشه برم و بچهارو مطلع کنم متوجه شدم که در باز نمیشه و این یعنی من بالای عرشه تنهای تنهام..
اشکاش سرازیر میشن ..
+` اونا زیر عرشه جاشون امنه.. امیدوارم این ویدیو زود به دستتون برسه و بتونین اونارو نجات بدین..`
گریه امونشو بریده بود...
اما حداقل ته دلش خوشحالی ای داشت... چون تهیونگ اونجا نبود..:)
داستان واقعی پست بعدیه..
۲.۰k
۱۸ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.