سریع دوییدم تا میتونستم و جون داشتم تا رسیدم خوابگاه.سریع
سریع دوییدم تا میتونستم و جون داشتم تا رسیدم خوابگاه.سریع رفتم بالا و درو بستمو به در تکیه کردمو نشستم و نفس نفس میزدم
ریحانه:سلامت کو دختره ی بی ادب؟چرا انقد نفس نفس میزنی؟!
سر تکون دادم بعد از اینکه نفسم بالا اومد گفتم یه موتوری دنبالم کرد مجبور شدم تا اینجا بدوم
ریحانه:هانننن؟!چیزیت که نشده؟!
مبینا:نه خوبم.ساجده و شادی کجان؟
ریحانه:مگه یادت رفته اونا الان کلاسن ساعت دو هم منو تو باهم کلاس داریم
مبینا:صب کن الان ساعت چنده؟
ریحانه:۱۲
مبینا:اه خوبه وقتم کافیه من میرم یه دوش چند دقیقه ای بگیرم
رفتم لباس برداشتمو رفتم تو حمام سریع دوش گرفتم نیم ساعته لباسامو پوشیدمو اومدم بیرون رفتم جلو اینه موهامو تو حوله پیچیدم و محکم خشک کردم موهام تا کمرم بود و همین دردسر داشت مخصوصا وقتی که سشوار هم نداشته باشی ماهم اونجا سشوار نداشتیم رفتم نشستم تو افتاب تا موهام خشک بشه
وقتی موهام خشک شد اومدم داخل و بافتم ساعت یک بود ناهار خوردیم بعدم رفتیم حاضر بشیم من ست بنفش و مشکی با چادر کمری پوشیدم
ریحانه هم ست ابی لی با ابی اسمونی زد گوشی و کیفمونو برداشتیم منم ماسکمو زدم و زدیم بیرون الانا بود که کلاس ساجده و شادی تموم بشه حتما تو راه میبینمشون تا اومدیم بیرون سر خیابان اعضا بودن
مبینا:ااااای بابااااا اینا اینجا چیکار میکنن؟!لعنتی!
ریحانه:کی؟
مبینا:پسرا.بخاطر اونا مجبوریم خوابگاهو دور بزنیم
ریحانه:بریم تا متوجه مون نشدن
سریع راه میرفتیم تا مارو نبینن بلاخره رسیدیم دانشگاه یه نفس راحت کشیدم نمیدونم چرا هیچوقت نمیشه تو دانشگاه و مدرسه یه بچه قلدر نباشه!
یه پسر تو دانشگاه بود اسمش کامران بود سال سومی بود همه ازش میترسیدن ولی من نه همیشه دوستامو مثلا ریحانه رو یا همکلاسیم رویا و نیلا رو اذیت میکرد جلوش وامیستادمو جوابشو میدادم
ریحانه:سلامت کو دختره ی بی ادب؟چرا انقد نفس نفس میزنی؟!
سر تکون دادم بعد از اینکه نفسم بالا اومد گفتم یه موتوری دنبالم کرد مجبور شدم تا اینجا بدوم
ریحانه:هانننن؟!چیزیت که نشده؟!
مبینا:نه خوبم.ساجده و شادی کجان؟
ریحانه:مگه یادت رفته اونا الان کلاسن ساعت دو هم منو تو باهم کلاس داریم
مبینا:صب کن الان ساعت چنده؟
ریحانه:۱۲
مبینا:اه خوبه وقتم کافیه من میرم یه دوش چند دقیقه ای بگیرم
رفتم لباس برداشتمو رفتم تو حمام سریع دوش گرفتم نیم ساعته لباسامو پوشیدمو اومدم بیرون رفتم جلو اینه موهامو تو حوله پیچیدم و محکم خشک کردم موهام تا کمرم بود و همین دردسر داشت مخصوصا وقتی که سشوار هم نداشته باشی ماهم اونجا سشوار نداشتیم رفتم نشستم تو افتاب تا موهام خشک بشه
وقتی موهام خشک شد اومدم داخل و بافتم ساعت یک بود ناهار خوردیم بعدم رفتیم حاضر بشیم من ست بنفش و مشکی با چادر کمری پوشیدم
ریحانه هم ست ابی لی با ابی اسمونی زد گوشی و کیفمونو برداشتیم منم ماسکمو زدم و زدیم بیرون الانا بود که کلاس ساجده و شادی تموم بشه حتما تو راه میبینمشون تا اومدیم بیرون سر خیابان اعضا بودن
مبینا:ااااای بابااااا اینا اینجا چیکار میکنن؟!لعنتی!
ریحانه:کی؟
مبینا:پسرا.بخاطر اونا مجبوریم خوابگاهو دور بزنیم
ریحانه:بریم تا متوجه مون نشدن
سریع راه میرفتیم تا مارو نبینن بلاخره رسیدیم دانشگاه یه نفس راحت کشیدم نمیدونم چرا هیچوقت نمیشه تو دانشگاه و مدرسه یه بچه قلدر نباشه!
یه پسر تو دانشگاه بود اسمش کامران بود سال سومی بود همه ازش میترسیدن ولی من نه همیشه دوستامو مثلا ریحانه رو یا همکلاسیم رویا و نیلا رو اذیت میکرد جلوش وامیستادمو جوابشو میدادم
۵.۷k
۰۳ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.