برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟎
(ویو ا.ت )
وقتی که خانم جئون تلفن رو قطع کرد میخواست از اتاق بیاد بیرون که یهو از لای در منو دید...وای نه...بدبخت شدم....
به سمت در داشت حرکت میکرد که یهو... تلفنش زنگ خورد....و به سمت تلفنش رفت و منم ازین فرصت استفاده کردم و سریع از اونجا دور شدم وبا شتاب به سمت اتاقم رفتم...
هوففف امیدوارم انقدر گرم حرف زدن با تلفنش باشه که یادش بره منو دیده....
.... .... .... .... .... .... .... ....
(سه روز بعد)
[ویو ا.ت ]
تو این سه روز نه یانگ هی رو دیدم و نه مادرش رو....فکر کنم یه اتفاق هایی بعد از اون روز افتاده اما هیچ کسی چرا دربارهاش حرف نمیزنه....
تو اتاقی که بهم داده بودن روی تخت دراز کشیده بودم که یهو با صدای در به خودم امدم...
اون بادیگارده بود....بهم گفت که به اتاق کار آقای جئون برم...
با صدایی که اجازه داد بیام داخل درو باز کردم...
قیافش خیلی آشفته بود...
ا.ت: با من کاری داشتین آقا؟
آقای جئون: اره...تا اینجا هر چقدر که کار کردی حقوقت رو میدم...دیگه باهات کاری ندارم میتونی بری...
وای بالاخره...از اینجا خلاص میشم...اما خیلی عجیب بود...ذوقم رو پنهان کردم و
با تعجب گفتم....
ا.ت: چ..چشم....ممنونم...با اجازه....
و بعد از تعظیمی از اتاق خارج شدم....
وقتی پولم رو گرفتم وسایل هام رو جمع کردم و با یه تاکسی که تحت نظر جیمین بود برگشتم به عمارت جونگکوک...
وقتی وارد سالن اصلی عمارت شدم تعجب کردم....چقدر اینجا خلوت و ساکت بود....
ا.ت: سلام...
کسی نیومد...و جوابی دریافت نکردم...
ا.ت: کسی هست...؟
صدایی از طرف پله ها امد...سرم رو برگردوندم و جیمین رو دیدم...که از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد و گفت...
جیمین: سلام..حالت خوبه....اتفاقی برات نیفتاد...کسی که شک نکرد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم...
ا.ت : یه نفس بگیر..حالم خوبه و کسی هم شک نکرد...نیازی به نگرانی نیست...
لبخندی زد و گفت....
جیمین: خوشحالم که طوریت نشد...
ا.ت: چرا اینجا انقدر خلوته...
جیمین: امروز بیشتر خدمتکار ها مرخصیان...
سرم رو تکون دادم...داشت میرفت به سمت در که گفتم...
ا.ت: راستی بعد از اینکه من اون پیام رو فرستادم چه اتفاقی افتاد؟
برگشت رو به من و گفت...
جیمین: فهمیدیم قاتل کی بوده...و کی پول های آقای جئون رو بالا کشیده....
ا.ت: آقای جئون خیلی آشفته بود...و من تو این سه روز یانگ هی و مادرش رو ندیدم....
جیمین:آقای جئون از نقشهشون با خبر شد و اون و دخترش قبل ازینکه اقای جئون از سفر برگرده همون روز فرار کردن....
ا.ت: اوو...جونگکوک چی شد؟
جیمین چهره اش غمگین شد و با ناراحتی گفت....
حمایت فراموش نشه🌹✨️
شب خوش 💫🌜
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟎
(ویو ا.ت )
وقتی که خانم جئون تلفن رو قطع کرد میخواست از اتاق بیاد بیرون که یهو از لای در منو دید...وای نه...بدبخت شدم....
به سمت در داشت حرکت میکرد که یهو... تلفنش زنگ خورد....و به سمت تلفنش رفت و منم ازین فرصت استفاده کردم و سریع از اونجا دور شدم وبا شتاب به سمت اتاقم رفتم...
هوففف امیدوارم انقدر گرم حرف زدن با تلفنش باشه که یادش بره منو دیده....
.... .... .... .... .... .... .... ....
(سه روز بعد)
[ویو ا.ت ]
تو این سه روز نه یانگ هی رو دیدم و نه مادرش رو....فکر کنم یه اتفاق هایی بعد از اون روز افتاده اما هیچ کسی چرا دربارهاش حرف نمیزنه....
تو اتاقی که بهم داده بودن روی تخت دراز کشیده بودم که یهو با صدای در به خودم امدم...
اون بادیگارده بود....بهم گفت که به اتاق کار آقای جئون برم...
با صدایی که اجازه داد بیام داخل درو باز کردم...
قیافش خیلی آشفته بود...
ا.ت: با من کاری داشتین آقا؟
آقای جئون: اره...تا اینجا هر چقدر که کار کردی حقوقت رو میدم...دیگه باهات کاری ندارم میتونی بری...
وای بالاخره...از اینجا خلاص میشم...اما خیلی عجیب بود...ذوقم رو پنهان کردم و
با تعجب گفتم....
ا.ت: چ..چشم....ممنونم...با اجازه....
و بعد از تعظیمی از اتاق خارج شدم....
وقتی پولم رو گرفتم وسایل هام رو جمع کردم و با یه تاکسی که تحت نظر جیمین بود برگشتم به عمارت جونگکوک...
وقتی وارد سالن اصلی عمارت شدم تعجب کردم....چقدر اینجا خلوت و ساکت بود....
ا.ت: سلام...
کسی نیومد...و جوابی دریافت نکردم...
ا.ت: کسی هست...؟
صدایی از طرف پله ها امد...سرم رو برگردوندم و جیمین رو دیدم...که از پله ها پایین آمد و نزدیکم شد و گفت...
جیمین: سلام..حالت خوبه....اتفاقی برات نیفتاد...کسی که شک نکرد...
حرفش رو قطع کردم و گفتم...
ا.ت : یه نفس بگیر..حالم خوبه و کسی هم شک نکرد...نیازی به نگرانی نیست...
لبخندی زد و گفت....
جیمین: خوشحالم که طوریت نشد...
ا.ت: چرا اینجا انقدر خلوته...
جیمین: امروز بیشتر خدمتکار ها مرخصیان...
سرم رو تکون دادم...داشت میرفت به سمت در که گفتم...
ا.ت: راستی بعد از اینکه من اون پیام رو فرستادم چه اتفاقی افتاد؟
برگشت رو به من و گفت...
جیمین: فهمیدیم قاتل کی بوده...و کی پول های آقای جئون رو بالا کشیده....
ا.ت: آقای جئون خیلی آشفته بود...و من تو این سه روز یانگ هی و مادرش رو ندیدم....
جیمین:آقای جئون از نقشهشون با خبر شد و اون و دخترش قبل ازینکه اقای جئون از سفر برگرده همون روز فرار کردن....
ا.ت: اوو...جونگکوک چی شد؟
جیمین چهره اش غمگین شد و با ناراحتی گفت....
حمایت فراموش نشه🌹✨️
شب خوش 💫🌜
- ۵۹.۰k
- ۰۸ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۱۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط