برده
𝐒𝐥𝐚𝐯𝐞 /برده/
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟐
با جمله آخری که گفت دلم لرزید و به بقیه حرفاشون اهمیت ندادم...سریع از صندلی پایین اومدم...
و به سمت در رفتم و دستگیره در رو پایین کشیدم...اما باز نشد...دوباره امتحان کردم...در قفل بود...با دستای کوچیکم محکم و بی جون به در کوبیدم...داد و فریاد میزدم....اما کسی در رو باز نمیکرد....به دستام که زخمی شده بودن اهمیت نمیدادم و با جیغ فقط اسم جونگکوک رو صدا میزدم....از گریه و نگرانی زیاد چشمام تار شد و همونجا کنار در بیهوش شدم....
_________________
جیمین: ا.ت...ا.ت...بیدارشو...
با تکون های متعددی از خواب پریدم...و با هینی که گفتم رو تخت نشستم...عرق سرد ازم میریخت .. جیمین نگران گفت...
جیمین : ا.ت حالت خوبه...
نای حرف زدن نداشتم...
سرم رو به نشانهی نه تکون دادم....
از پارچی که کنار تخت بود لیوان آبی رو ریخت و داد دستم....آروم از آب خوردم و با کمک جیمین دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم....
جیمین: خواب بد دیده بودی...همش اسم جونگکوک رو زمزمه میکردی...
با اسم جونگکوک چشمام رو باز کردم و سریع رو تخت نشستم و با لرزی که تو صدام بود گفتم...
ا.ت: م..من...ب..باید...برم...
جیمین: کجا؟
ا.ت: عمارت جونگکوک...
جیمین: برای چی؟
یاد خوابی که دیدم افتادم اگه مثل بچگیش بلایی سر خودش بیاره چی؟...انقدر حالم بد بود که حوصله توضیح به جیمین رو نداشتم....
و با بغضی که تو گلوم بود گفتم....
ا.ت: ل..لطفا....منو ببر به عمارت جونگکوک....
جیمین: بهت گفتم که....حالش خوب نیست...اگه بری معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره....
ا.ت: م..مهم..نی..نیست...
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و تند از پله ها پایین اومدم...و به جیمین که سعی میکرد منصرفم کنه گوش ندادم...
جیمین: صبر کن...ا.ت...وایسا....
ا.ت : اگه نمیخوای منو به عمارتش ببری خودم میرم....
با کلافگی گفت...
جیمین: خیلی خب صبر کن یه لحظه....
ایستادم...نزدیکم شد و گفت...
جیمین: من الان خودم نمیتونم بیام ...کار دارم... با یکی از بادیگارا برو...
با همون حال بدم گفتم....
ا.ت:باشه.. ممنون...
سوار ماشین شدم...جیمین خم شد جلوی پنجره ماشین و با نگرانی گفت...
جیمین: اگه...اگه...دیدی که اوضاع خیلی خرابه...سریع سوار همین ماشینشو و برگرد...
سرم رو تکون دادم و ماشین به سمت عمارت جونگکوک حرکت کرد....
وقتی ماشین وارد عمارت شد سریع از ماشین بیرون اومدم و تا در اصلی سالن رو دویدم....
بادیگاردی که جلوی در ایستاده بود درو باز کرد..
سالن عمارت تاریک و بی روح بود و هیچ صدایی نمیومد و کسی نبود...از پله ها با شتاب به سمت اتاق جونگکوک حرکت کردم....با باز کردن در انگار یه سطل اب یخ روم خالی کرده بودن...اینجا چه خبر بود...
هر وقت تعداد لایک و کامنت ها زیاد شد پارت بعد رو میذارم🌿
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟕𝟐
با جمله آخری که گفت دلم لرزید و به بقیه حرفاشون اهمیت ندادم...سریع از صندلی پایین اومدم...
و به سمت در رفتم و دستگیره در رو پایین کشیدم...اما باز نشد...دوباره امتحان کردم...در قفل بود...با دستای کوچیکم محکم و بی جون به در کوبیدم...داد و فریاد میزدم....اما کسی در رو باز نمیکرد....به دستام که زخمی شده بودن اهمیت نمیدادم و با جیغ فقط اسم جونگکوک رو صدا میزدم....از گریه و نگرانی زیاد چشمام تار شد و همونجا کنار در بیهوش شدم....
_________________
جیمین: ا.ت...ا.ت...بیدارشو...
با تکون های متعددی از خواب پریدم...و با هینی که گفتم رو تخت نشستم...عرق سرد ازم میریخت .. جیمین نگران گفت...
جیمین : ا.ت حالت خوبه...
نای حرف زدن نداشتم...
سرم رو به نشانهی نه تکون دادم....
از پارچی که کنار تخت بود لیوان آبی رو ریخت و داد دستم....آروم از آب خوردم و با کمک جیمین دوباره روی تخت دراز کشیدم و چشمام رو بستم....
جیمین: خواب بد دیده بودی...همش اسم جونگکوک رو زمزمه میکردی...
با اسم جونگکوک چشمام رو باز کردم و سریع رو تخت نشستم و با لرزی که تو صدام بود گفتم...
ا.ت: م..من...ب..باید...برم...
جیمین: کجا؟
ا.ت: عمارت جونگکوک...
جیمین: برای چی؟
یاد خوابی که دیدم افتادم اگه مثل بچگیش بلایی سر خودش بیاره چی؟...انقدر حالم بد بود که حوصله توضیح به جیمین رو نداشتم....
و با بغضی که تو گلوم بود گفتم....
ا.ت: ل..لطفا....منو ببر به عمارت جونگکوک....
جیمین: بهت گفتم که....حالش خوب نیست...اگه بری معلوم نیست چه بلایی سرت بیاره....
ا.ت: م..مهم..نی..نیست...
از جام بلند شدم و به سمت در رفتم و تند از پله ها پایین اومدم...و به جیمین که سعی میکرد منصرفم کنه گوش ندادم...
جیمین: صبر کن...ا.ت...وایسا....
ا.ت : اگه نمیخوای منو به عمارتش ببری خودم میرم....
با کلافگی گفت...
جیمین: خیلی خب صبر کن یه لحظه....
ایستادم...نزدیکم شد و گفت...
جیمین: من الان خودم نمیتونم بیام ...کار دارم... با یکی از بادیگارا برو...
با همون حال بدم گفتم....
ا.ت:باشه.. ممنون...
سوار ماشین شدم...جیمین خم شد جلوی پنجره ماشین و با نگرانی گفت...
جیمین: اگه...اگه...دیدی که اوضاع خیلی خرابه...سریع سوار همین ماشینشو و برگرد...
سرم رو تکون دادم و ماشین به سمت عمارت جونگکوک حرکت کرد....
وقتی ماشین وارد عمارت شد سریع از ماشین بیرون اومدم و تا در اصلی سالن رو دویدم....
بادیگاردی که جلوی در ایستاده بود درو باز کرد..
سالن عمارت تاریک و بی روح بود و هیچ صدایی نمیومد و کسی نبود...از پله ها با شتاب به سمت اتاق جونگکوک حرکت کردم....با باز کردن در انگار یه سطل اب یخ روم خالی کرده بودن...اینجا چه خبر بود...
هر وقت تعداد لایک و کامنت ها زیاد شد پارت بعد رو میذارم🌿
- ۶۱.۴k
- ۱۱ فروردین ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۱۶۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط