دیشب برفِ سنگینی باریده است. بعید است تاکسی ها بتوانند به
دیشب برفِ سنگینی باریده است. بعید است تاکسی ها بتوانند به این زودی در خیابان ها تردد کنند. مخصوصاً در خیابان اعتماد, که خیابانِ کم رفت و آمدی است. حتماً چند ساعتی طول خواهد کشید تا لودرهای شهرداری راهِ خیابان را باز کنند. احتمالاً باید از خانه تا درمانگاه را پیاده طی کنم. وقتی واردِ کوچه می شوم پاهایم تا نیم متر در برف فرو می روند. در کوچه فقط جای چندتا پا دیده می شود که از خانۀ روبرو بیرون آمده اند. حتماً جای پای دخترهای نرس و ماماست که در آن خانه می نشینند. چه صدای قشنگی دارد برف وقتی که زیرِ پوتین هایت ناله می کند. خررررت، خررررت، خررررت، خررررت. اما وقتی به چند قدمیِ خانۀ آنها می رسم، که اولین خانۀ جنوبیِ کوچه است، صدای ضعیفِ آهنگی به گوشم می خورَد. خرررت. نگاهم را به سمتِ خانه بر می گردانم. خررر. پنجرۀ این سمتِ در روشن است. دیگر صدای برف در زیرِ پوتین هایم را نمی شنوم. سایۀ دختری بر پردۀ پنجره افتاده است که موهایش را شانه می کند. آینه ای کوچک را هم یک لحظه می بینم که تهش بر لبۀ پنجره و سرش به قابِ آن تکیه داده شده است. موها لَخت و صاف از جلوِ صورت پایین ریخته اند و شانه می خورند، و من از جلوِ پنجره رد می شوم. کاش هیچ وقت تمام نمی شدی ای لحظۀ زیبا. در هیچ رودخانه ای نمی شود دوبار وارد شد. می شود خفه خون بگیری هراک* جان ...
#deep_feeling
#deep_feeling
۹۴۴
۱۶ فروردین ۱۳۹۵
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.