خانواده سیاه پارت
خانواده سیاه 🖤 ( پارت ۳ )
ساعت ۳ شب بود ... 🌃🌙
( صدای شکستن شیشه )
املی : چی !
پای موبایلم بودم وگرنه بیدار نمیشدم ❗
از جام بلند شدم ! رفتم تو آشپز خونه تا خاستم چراغ رو روشن کنم بانی پام رو گرفت 🐇 انگار میترسید ! 😐
املی : چی شده بانی ؟ 😕
و بانی سریع بدون هیچ کاری رفت 🤡
یه سایه پشت سرم بود 💀
تا پشت سرم رو نگاه کردم .............
یکی با ماسک و چشمای قرمز و براق و موهای سیاه پررنگ با جدیت بهم نگاه میکرد ! تا خاستم فرار کنم کوزه مورد علاقه مامانم رو برداشت و زد به سرم 🤧 اوفتادم رو زمین و اون کوزه رو پرت کرد و شکست !
( صبح )
آنا : املی ! اوسکل 😐 کوزه مامان رو شکوندی اومدی خوابیدی کنارش 😑
الی : اگه مامان اینجا بود با دمپایی میزدت 😶🌫️
املی : آخ ! سرم 🤧
آنا : چی شده ؟
املی : هیچی شب خواب بد دیدم 😐
آنا : خب .............. ولش کن .... من صبحونه موخاااام 😑
املی : اوکی 😐
و صبحونه خوردیم ! 🥞🍳🥣
داشتم به این فکر میکردم : اون اینجا بود ؟ چرا هیچی ندزدید ؟ چرا ..... اصن دنبال چی بود 🤡
ادامه دارد 🩷
ساعت ۳ شب بود ... 🌃🌙
( صدای شکستن شیشه )
املی : چی !
پای موبایلم بودم وگرنه بیدار نمیشدم ❗
از جام بلند شدم ! رفتم تو آشپز خونه تا خاستم چراغ رو روشن کنم بانی پام رو گرفت 🐇 انگار میترسید ! 😐
املی : چی شده بانی ؟ 😕
و بانی سریع بدون هیچ کاری رفت 🤡
یه سایه پشت سرم بود 💀
تا پشت سرم رو نگاه کردم .............
یکی با ماسک و چشمای قرمز و براق و موهای سیاه پررنگ با جدیت بهم نگاه میکرد ! تا خاستم فرار کنم کوزه مورد علاقه مامانم رو برداشت و زد به سرم 🤧 اوفتادم رو زمین و اون کوزه رو پرت کرد و شکست !
( صبح )
آنا : املی ! اوسکل 😐 کوزه مامان رو شکوندی اومدی خوابیدی کنارش 😑
الی : اگه مامان اینجا بود با دمپایی میزدت 😶🌫️
املی : آخ ! سرم 🤧
آنا : چی شده ؟
املی : هیچی شب خواب بد دیدم 😐
آنا : خب .............. ولش کن .... من صبحونه موخاااام 😑
املی : اوکی 😐
و صبحونه خوردیم ! 🥞🍳🥣
داشتم به این فکر میکردم : اون اینجا بود ؟ چرا هیچی ندزدید ؟ چرا ..... اصن دنبال چی بود 🤡
ادامه دارد 🩷
- ۳.۴k
- ۲۶ اسفند ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط