بخوانید آن روز هم بارانی بود..
یک روزِ آبی بوداما بارانی..
رفته بودم به دیدنِ او.مانند همیشه زودتر از موعد رسیده بودم.رفته بودم حافظیه.کنارِ درخت چنارقرارمان بود،اما هنوز نیامده بود.ساعتم را نگاه کردم باز هم دیر کرده بود پنج دقیقه گذشته است.خدایا می بینی همیشه من باید منتظرِ این آقا باشم،دیگر دیوانه اَم کرده است؛نه اینکه دوستش نداشته باشم نه خدا جان فقط کمی زیادی دیر می کند حرصم را در می آورد،خداجان خودت بهتر می دانی که از جانم هم بیشتر دوستش دارم.داشتم زیر لب با خودم درباره دیر رسیدنش غرغر می کردم که ناگهان جلویَم تاریک شد نگو دستانِ گرمَش بود که جلویِ دیده بانَم را گرفته بودند.
با خنده دستش را گرفتم و گفتم..
_باز هم دیر کردی..؟
با حالت قهر آلود برگشتم.گونه ام را بوسید.
+به جانِ سارا باز ترافیک بود،تقصیر من کجاست..
_باشه توهم حالا خوبه خوبه مثه اون دفعه نیم ساعت منتظرش بودمااا..
+غلط کردم بابا غلط کردم..
چند قطره باران صورتم را خیس کردند.ناخودآگاه مانند همیشه چشمانم رابستم،اوهم که می دانست من عاشقِ بارانَم،چیزی نگفت وقتی چشمانم را بار کردم دیدم بله آقایِ آبیِ ما عکس گرفته از ساراشان.
رفتیم کنار حافظ و بعد قدم زنان دور شدیم حرف زدیم از همه چی از همه، از آدم ها،حتی گربهِ ی بازیگوش خیایان،زیر آن باران خیس خیس بودیم اما از هر دری حرف می زدیم.
چتر هم که نداشتیم.برگشتم سمتش..
_آقایِ آبی،چترم که نداریم حالا چیکار کنیم؟
نگاهی خیره به چشمانَم کرد،لباسِ گرمش را درآورد رویِ سرمان انداخت..
+چتر که نداریم ولی یه لباسی هست که برات ازش چتر بسازم..
با لبخند نگاهش کردم،به همدیگر نگاه کردیم و خندیدیم و خندیدیم
+خانوم خانوم بلند شید رسیدیم حافظیه خانوم..؟
با بهت خیره به راننده تاکسی..،و باران،پیاده شدم و پولش را دادم.
+خانوم بقیه ی پولتون،خانوم،خانوم
از راننده دور شدم اما
آن روز هم باران می آمد
نویسنده این داستانِ کوچک:سارا_د
حرفایِ دلبرتون🍃
https://harfeto.timefriend.net/16098832100965
#سارا_د
#دخترونه #طنز #عکس_نوشته #love #عاشقانه #عشق #تکست_خاص #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تنهایی
رفته بودم به دیدنِ او.مانند همیشه زودتر از موعد رسیده بودم.رفته بودم حافظیه.کنارِ درخت چنارقرارمان بود،اما هنوز نیامده بود.ساعتم را نگاه کردم باز هم دیر کرده بود پنج دقیقه گذشته است.خدایا می بینی همیشه من باید منتظرِ این آقا باشم،دیگر دیوانه اَم کرده است؛نه اینکه دوستش نداشته باشم نه خدا جان فقط کمی زیادی دیر می کند حرصم را در می آورد،خداجان خودت بهتر می دانی که از جانم هم بیشتر دوستش دارم.داشتم زیر لب با خودم درباره دیر رسیدنش غرغر می کردم که ناگهان جلویَم تاریک شد نگو دستانِ گرمَش بود که جلویِ دیده بانَم را گرفته بودند.
با خنده دستش را گرفتم و گفتم..
_باز هم دیر کردی..؟
با حالت قهر آلود برگشتم.گونه ام را بوسید.
+به جانِ سارا باز ترافیک بود،تقصیر من کجاست..
_باشه توهم حالا خوبه خوبه مثه اون دفعه نیم ساعت منتظرش بودمااا..
+غلط کردم بابا غلط کردم..
چند قطره باران صورتم را خیس کردند.ناخودآگاه مانند همیشه چشمانم رابستم،اوهم که می دانست من عاشقِ بارانَم،چیزی نگفت وقتی چشمانم را بار کردم دیدم بله آقایِ آبیِ ما عکس گرفته از ساراشان.
رفتیم کنار حافظ و بعد قدم زنان دور شدیم حرف زدیم از همه چی از همه، از آدم ها،حتی گربهِ ی بازیگوش خیایان،زیر آن باران خیس خیس بودیم اما از هر دری حرف می زدیم.
چتر هم که نداشتیم.برگشتم سمتش..
_آقایِ آبی،چترم که نداریم حالا چیکار کنیم؟
نگاهی خیره به چشمانَم کرد،لباسِ گرمش را درآورد رویِ سرمان انداخت..
+چتر که نداریم ولی یه لباسی هست که برات ازش چتر بسازم..
با لبخند نگاهش کردم،به همدیگر نگاه کردیم و خندیدیم و خندیدیم
+خانوم خانوم بلند شید رسیدیم حافظیه خانوم..؟
با بهت خیره به راننده تاکسی..،و باران،پیاده شدم و پولش را دادم.
+خانوم بقیه ی پولتون،خانوم،خانوم
از راننده دور شدم اما
آن روز هم باران می آمد
نویسنده این داستانِ کوچک:سارا_د
حرفایِ دلبرتون🍃
https://harfeto.timefriend.net/16098832100965
#سارا_د
#دخترونه #طنز #عکس_نوشته #love #عاشقانه #عشق #تکست_خاص #لایک_فالو_کامنت_یادتون_نره #پست_جدید #پستای_قبلم_ببین_خوشت_اومد_فالو_کن #تنهایی
۴۰.۸k
۱۰ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.