مروری بر خاطرات مرحوم حاج علی شمقدری یار دیرین امام خامنه
مروری بر خاطرات مرحوم حاج علی شمقدری یار دیرین امام خامنه ای روحی فداه به مناسبت ایام الله پر برکت دهه ی فجر
قسمت هفتم
...تهران که رفتم لباس ورزشی ام را بردم ، ولی آنجا اتاقی، جایی برای استقرار نداشتیم. در هال و پذیرایی همان ساختمان دراز می کشیدیم و استراحت می کردیم. عصر روزی که وارد تهران شدیم در همین پذیرایی نشسته بودیم که آقا مصطفی وارد شد. دیدم ماشاءالله قد کشیده و بزرگ شده. خیلی وقت بود مصطفی را ندیده بودم . خیلی خوشحال شدم .از فردا صبح شروع کردم با لباس ورزشی دور ساختمان دویدن و ورزش کردن. یک ساختمان سفید بود و یک ساختمان قرمز. دور همین ساختمانها ورزش میکردم ، کم کم پاسدارها هم شروع کروند با من ورزش کردن.آقای ضیافتی نمیتوانست خودش را با محیط آنجا وفق بدهد، میرفت بیرون دور میزد می آمد.یکی دو هفته تحمل کرد و آمد مشهد ولی گفت بر می گردم.من در همین شرایط پنجاه روز ماندم.در مشهد منزل ما تلفن نداشت، شماره تلفن تهران را هم به خانمم نداده بودم. آنها از من بی اطلاع بودندو من هم از آنها بی اطلاع بودم. بعد از چند روز گفتند: آقای خامنه ای میخواهد برود حمام .من رفتم داخل حمام که کمک کنم وقتی چشمم به ایشان افتاد گریه ام گرفت بعد به خودم نهیب زدم که شمقدری تو حق نداری برای دل خودت آقا را هم ناراحت کنی ، بعد هم ایشان شوخی کردند که فضا عوض شد. گفتند :تا حالا مرا این جوری دیده بودی؟ اول با دیدن دست و شانه ی آقای خامنه ای گریه ام گرفت شوخی که نبود ، هم دست شکسته بود، هم رگها قطع شده بود .بعد پیوند زده بودند ، وضع خرابی داشت. دستشان خیلی لاغر شده بود. آقای دکتر غروی فیزیوتراپ بود، می آمد ماساژ میداد.به غروی گفتم: این دست چرا این قدر لاغر شده است؟ گفت: ماهیچه ها کار نمیکنند، حرکت نمیکنند ، خودبه خود لاغر می شود و تحلیل میرود.دست خیلی درد داشت و تحملش هم سخت بود.از پشت پای ایشان پوست برداشته بودند و روی دست پوست انداخته بودند. کسی را در عمرم ندیدم اندازه ی آقای خامنه ای درد بکشد.ایشان ناراحتی معده هم داشتند. تعداد زیادی هم ترکش داخل دست مانده بود که آنها هم باعث درد میشد.....
ادامه دارد.....
#علی_شمقدری
#کتاب
#معرفی_کتاب
#امام_خامنه_ای_روحی_فداه
قسمت هفتم
...تهران که رفتم لباس ورزشی ام را بردم ، ولی آنجا اتاقی، جایی برای استقرار نداشتیم. در هال و پذیرایی همان ساختمان دراز می کشیدیم و استراحت می کردیم. عصر روزی که وارد تهران شدیم در همین پذیرایی نشسته بودیم که آقا مصطفی وارد شد. دیدم ماشاءالله قد کشیده و بزرگ شده. خیلی وقت بود مصطفی را ندیده بودم . خیلی خوشحال شدم .از فردا صبح شروع کردم با لباس ورزشی دور ساختمان دویدن و ورزش کردن. یک ساختمان سفید بود و یک ساختمان قرمز. دور همین ساختمانها ورزش میکردم ، کم کم پاسدارها هم شروع کروند با من ورزش کردن.آقای ضیافتی نمیتوانست خودش را با محیط آنجا وفق بدهد، میرفت بیرون دور میزد می آمد.یکی دو هفته تحمل کرد و آمد مشهد ولی گفت بر می گردم.من در همین شرایط پنجاه روز ماندم.در مشهد منزل ما تلفن نداشت، شماره تلفن تهران را هم به خانمم نداده بودم. آنها از من بی اطلاع بودندو من هم از آنها بی اطلاع بودم. بعد از چند روز گفتند: آقای خامنه ای میخواهد برود حمام .من رفتم داخل حمام که کمک کنم وقتی چشمم به ایشان افتاد گریه ام گرفت بعد به خودم نهیب زدم که شمقدری تو حق نداری برای دل خودت آقا را هم ناراحت کنی ، بعد هم ایشان شوخی کردند که فضا عوض شد. گفتند :تا حالا مرا این جوری دیده بودی؟ اول با دیدن دست و شانه ی آقای خامنه ای گریه ام گرفت شوخی که نبود ، هم دست شکسته بود، هم رگها قطع شده بود .بعد پیوند زده بودند ، وضع خرابی داشت. دستشان خیلی لاغر شده بود. آقای دکتر غروی فیزیوتراپ بود، می آمد ماساژ میداد.به غروی گفتم: این دست چرا این قدر لاغر شده است؟ گفت: ماهیچه ها کار نمیکنند، حرکت نمیکنند ، خودبه خود لاغر می شود و تحلیل میرود.دست خیلی درد داشت و تحملش هم سخت بود.از پشت پای ایشان پوست برداشته بودند و روی دست پوست انداخته بودند. کسی را در عمرم ندیدم اندازه ی آقای خامنه ای درد بکشد.ایشان ناراحتی معده هم داشتند. تعداد زیادی هم ترکش داخل دست مانده بود که آنها هم باعث درد میشد.....
ادامه دارد.....
#علی_شمقدری
#کتاب
#معرفی_کتاب
#امام_خامنه_ای_روحی_فداه
۲.۴k
۲۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.