...
میدونید نه اینکه ندونم واقعیت همیشه تلخ و گاهی گزنده است... نه...
همیشه میدونستم...
اما از همون بچگیام تلاش میکردم با خیالات قشنگم تلخیشو کم کنم...
شاید واسه همین بود که تا چند سال قبل شادترین و سرخوش ترین دختر روی زمین بودم...
اما بعد از اون هرکس رسید با چماق واقعیت زد تو سر خیالاتم...
هر بار سعی کردم خیالات شکستم رو یه جور بند بزنم...
اما بار آخر یه جوری شکست که دیگه جمع شدنی نیست...
دیگه خسته شدم...
امروز فهمیدم من برای آدمای اطرافم یه ذره هم اهمیت ندارم...
فهمیدم واقعیت از اون چیزی که فکر میکردم تلخ تره...
ته مونده خیالاتم رو جمع کرده بودم برای امروز...
با کلی ذوق و شوق...
اونم یخ زد...
فکر کنم بهتره برای همیشه بارم رو ببندم و برم از دنیایی که آدماش منو نمیخوان...
برم و با شکسته های خیالم برای خودم و خودم یه دنیای خیالی بسازم و دیگه هیچوقت هیچکس رو بهش راه ندم...
همیشه میدونستم...
اما از همون بچگیام تلاش میکردم با خیالات قشنگم تلخیشو کم کنم...
شاید واسه همین بود که تا چند سال قبل شادترین و سرخوش ترین دختر روی زمین بودم...
اما بعد از اون هرکس رسید با چماق واقعیت زد تو سر خیالاتم...
هر بار سعی کردم خیالات شکستم رو یه جور بند بزنم...
اما بار آخر یه جوری شکست که دیگه جمع شدنی نیست...
دیگه خسته شدم...
امروز فهمیدم من برای آدمای اطرافم یه ذره هم اهمیت ندارم...
فهمیدم واقعیت از اون چیزی که فکر میکردم تلخ تره...
ته مونده خیالاتم رو جمع کرده بودم برای امروز...
با کلی ذوق و شوق...
اونم یخ زد...
فکر کنم بهتره برای همیشه بارم رو ببندم و برم از دنیایی که آدماش منو نمیخوان...
برم و با شکسته های خیالم برای خودم و خودم یه دنیای خیالی بسازم و دیگه هیچوقت هیچکس رو بهش راه ندم...
۱۱.۳k
۲۸ مهر ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.