پارت ۴۰
پارت ۴۰
#تهیونگ
رفت توی حموم !! بالاخره یه بار هم شده به حرفم گوش داد... خیلی عصبی بودم بیشتر به خاطر جونگ کوک که بهم دروغ گفت !! غذا هارو از یخچال در آوردم و گرم کردم یکی از اتاق های خانه رو گرم کردم تا شاید یکمی بخوابه !! هیچ صدایی نمیومد از توی حموم نگرانش شدم !! رفتم کنار در حموم و صدای گریه اش رو میشنیدم !! داشت گریه میکرد زیر دوش !!
بعد از یه ربع اومد بیرون و ازم پرسید سشوار کجاس .. منم بهش دادم تا موهاشو خشک کنه !! رفت جلوی آینه قدی و موهاشو با عصبانیت شونه میزد !! رفتم و جلوش گرفتم وگرنه تموم موهاشو میکند !!
من: بده من !! من برات خشک میکنم !!
یه صندلی اوردم و نشوندمش روش ! موهاشو اول به آرومی شونه کردم و بعد سشوار کشیدم !! نگاه به صورتش کردم ...
من: جویی یه خواهش ازت بکنم ؟؟
جویی: بگو تهیونگ !
من: جویی !! تا وقتی که توی خونه منی گریه نکن ! قول بده !!
جویی: ت..تهیونگ !!!!
من: من نمیتونم ببینم گریه میکنی ! یادت رفته که قلب من چه جوریه ؟؟ بسیار آسیب پذیر !! پس گریه نکن باشه !
جویی: باشه گریه نمیکنم ... حالا چی درست کردی ؟؟
یه لبخند ریز روی لباش اومد و خوشحال شدم بردمش سر میز و غذا رو گذاشتم جلوش !! اولش رو خوب میخورد ولی از وسط غذا دیدم دوباره رفته تو فکر ...
من: جویی !! میگم چه طوره یکمی استراحت بکنی و بعد بقیه غذات رو بخوری !! هومم؟؟
جویی: ه..ها؟؟ ب..باشه پس من برم بخوابم یکمی !! کجا باید بخوابم ؟
من: اون اتاق در زرشکی !! اونجا بخواب برات آماده اش کردم !!
رفت توی اتاق و خوابید !! خوشحال بودم که یکمی استراحت میکنه !! دیگه بلندش نکردم !! خودمم یه سری کار داشتم که انجام بدم ! تقریبا ساعت نه بود که دیدم جویی از اتاق اومد بیرون .. نگاهش کردم رنگ و روش پریده بود و احساس کردم تشنه شه!!
جویی: تهیونگا!! ... با سرعت رفتم سمتش و دستمو روی پیشونیش گذاشتم یکمی داغ بود ...
من: جویی یکم تب داری ! وایسا برات آب بیارم ...
رفتم یه لیوان آب اوردم و دادم بهش تا خورد !!
جویی: من باید برم پیش خواهرم تهیونگ !! دیگه حالم خوبه
من: جویی الان دیر وقته !! میدونم نگران خواهرت هستی ولی به فکر خودت هم باش ! امشب رو اینجا بمون خودم صبح میرسونمت بیمارستان باشه ؟؟
یهو بغلم کرد... هنگ کرده بودم .. ضربان قلبم به شدت رفت بالا.. منم بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم ...
جویی : ممنونم ازت !! تهیونگ !! اگه تو امروز نبودی نمیدونم چی میشد !!
من: جویی !! میدونی وقتی عصبی میشی خیلی به خودت فشار میاری؟! مثل اینکه حتی ذره ای از رفتار سردت باقی نمونده !! خیلی عوض شدی !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#تهیونگ
رفت توی حموم !! بالاخره یه بار هم شده به حرفم گوش داد... خیلی عصبی بودم بیشتر به خاطر جونگ کوک که بهم دروغ گفت !! غذا هارو از یخچال در آوردم و گرم کردم یکی از اتاق های خانه رو گرم کردم تا شاید یکمی بخوابه !! هیچ صدایی نمیومد از توی حموم نگرانش شدم !! رفتم کنار در حموم و صدای گریه اش رو میشنیدم !! داشت گریه میکرد زیر دوش !!
بعد از یه ربع اومد بیرون و ازم پرسید سشوار کجاس .. منم بهش دادم تا موهاشو خشک کنه !! رفت جلوی آینه قدی و موهاشو با عصبانیت شونه میزد !! رفتم و جلوش گرفتم وگرنه تموم موهاشو میکند !!
من: بده من !! من برات خشک میکنم !!
یه صندلی اوردم و نشوندمش روش ! موهاشو اول به آرومی شونه کردم و بعد سشوار کشیدم !! نگاه به صورتش کردم ...
من: جویی یه خواهش ازت بکنم ؟؟
جویی: بگو تهیونگ !
من: جویی !! تا وقتی که توی خونه منی گریه نکن ! قول بده !!
جویی: ت..تهیونگ !!!!
من: من نمیتونم ببینم گریه میکنی ! یادت رفته که قلب من چه جوریه ؟؟ بسیار آسیب پذیر !! پس گریه نکن باشه !
جویی: باشه گریه نمیکنم ... حالا چی درست کردی ؟؟
یه لبخند ریز روی لباش اومد و خوشحال شدم بردمش سر میز و غذا رو گذاشتم جلوش !! اولش رو خوب میخورد ولی از وسط غذا دیدم دوباره رفته تو فکر ...
من: جویی !! میگم چه طوره یکمی استراحت بکنی و بعد بقیه غذات رو بخوری !! هومم؟؟
جویی: ه..ها؟؟ ب..باشه پس من برم بخوابم یکمی !! کجا باید بخوابم ؟
من: اون اتاق در زرشکی !! اونجا بخواب برات آماده اش کردم !!
رفت توی اتاق و خوابید !! خوشحال بودم که یکمی استراحت میکنه !! دیگه بلندش نکردم !! خودمم یه سری کار داشتم که انجام بدم ! تقریبا ساعت نه بود که دیدم جویی از اتاق اومد بیرون .. نگاهش کردم رنگ و روش پریده بود و احساس کردم تشنه شه!!
جویی: تهیونگا!! ... با سرعت رفتم سمتش و دستمو روی پیشونیش گذاشتم یکمی داغ بود ...
من: جویی یکم تب داری ! وایسا برات آب بیارم ...
رفتم یه لیوان آب اوردم و دادم بهش تا خورد !!
جویی: من باید برم پیش خواهرم تهیونگ !! دیگه حالم خوبه
من: جویی الان دیر وقته !! میدونم نگران خواهرت هستی ولی به فکر خودت هم باش ! امشب رو اینجا بمون خودم صبح میرسونمت بیمارستان باشه ؟؟
یهو بغلم کرد... هنگ کرده بودم .. ضربان قلبم به شدت رفت بالا.. منم بغلش کردم و موهاشو نوازش کردم ...
جویی : ممنونم ازت !! تهیونگ !! اگه تو امروز نبودی نمیدونم چی میشد !!
من: جویی !! میدونی وقتی عصبی میشی خیلی به خودت فشار میاری؟! مثل اینکه حتی ذره ای از رفتار سردت باقی نمونده !! خیلی عوض شدی !!
ادامه پارت بعدی
لایک و کامنت فراموش نشه
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۴۰.۱k
۲۹ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.