پارت ۳۹
پارت ۳۹
#تهیونگ
داشت با عصبانیت حرف میزد ... خیلییی خودمو کنترل کردم ...
جویی: اون ... اون نباشه من چیکار کنم؟؟ اون تنها یادگاری که از مادرمون پیشم مونده !! مثل اینکه 😭 زندگی با همسر جدیدتون خیلی سرگرم کننده اس !! انقدر که خواهرم رو ول کردی به امون خدا !!
پدر: خواهرت خودش مقصر بوده .. مست کرده و رفته وسط خیابون !!
جویی: حالا کارت به جایی رسیده که این اتفاق وحشتناک میندازی تقصیر یه بچه دبیرستانی!! اون فقط ۱۸ سالشه چه طوری گذاشتی مشروب بخوره !! اصلا چرا خورده ؟؟ چه بلایی سرش اوردی یا چه چیزی بهش گفتی که اونم میل به این زهر ماری اورده ؟؟
پدر: واقعا تو دختر منی ؟؟
جویی: خودت منو دور انداختی !! من و تو دیگه باهم هیچ نسبتی نداریم !! ثابت کردی نمیتونی از خواهرم مواظبت کنی خودم میشم قیمش !! ۱۸ سالشه خودش انتخاب میکنه که با کی باشه !!
به سرعت از جلوی چشمام رد شد .. انقدر عصبی بود که حتی منو ندید .. زنگ زدم مدیر برنامه ام و همه برنامه های امروز رو کنسل کردم !! افتادم دنبالش رفت یه گوشه از بیمارستان هیچکی نبود .. دستش رو محکم می کوبید توی دیوار !! وحشتناک گریه میکرد !! رفتم جلو و محکم دستاشو گرفتم ..
من: ج..جویی !!! آروم باش !! د..دستت!!!
جویی: ت...تهیونگ !!!! تو ای..این جا ؟؟
به سرعت بغلش کردم !! هیچ مخالفتی نشون نمیداد ... ضربان قلبش بالا بود... توی بغلم گریه میکرد !! از بغلم اومد بیرون ... به صورت خیسش نگاه میکردم .. هق هق میکرد
جویی: ت..تهیونگ !! اهع 😭 خ..خواهرم .. آهع😭
من: ششش آروم!! آروم!! بسه دیگه گریه نکن !!
اشکاشو با انگشت های شصتم پاک میکردم موهاشو کنار زدم و صورتش رو توی دستام گرفتم ... دلم داشت کباب میشد .. نمیتونست گریه اش رو متوقف کنه !! خیلی ناراحت بود... ملومه خواهرش رو خیلی دوست داره !!
نتونستم تحمل کنم دستشو گرفتم و نشوندم توی ماشین خودم و بردمش خونه خودم ... توی راه همش گریه میکرد .. اصلا فکر قلب من نبود!! رسیدیم پیاده شدم و در سمت جویی رو باز کردم... میخواست بیاد بیرون ولی نمیتونست !! خیلی ضعف داشت !! کمکش کردم تا توی خونه روی مبل نشست !!
جویی: ت..تهیونگ !! چرا منو اینجا اوردی ؟ من باید برگردم پیش خواهرم !!
پشتم بهش بود ولی با صدای کفشش رومو برگردوندم دیدم تلو تلو میخوره و میخواست بره بیرون !! با عصبانیت رفتم جلوش وایستادم ! اینه رو گرفتم جلوی صورتش ...
من: یه نگاه به خودت بنداز !!! شبیه آدم ها هستی؟؟ به خودت توجه نمیکنی!! خودت داری ذره ذره آب میشی !! نمی زارم بری !! بشین تا یه چیزی بیارم بخوری !!
خیلی جدی و عصبی بودم .. باید اینطوری رفتار میکردم
من: اگه میخوایی برو یه دوش بگیر من برات لباس میارم تا بپوشی ... حموم کمک میکنه تا ذهنت آروم بشه !!
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
#تهیونگ
داشت با عصبانیت حرف میزد ... خیلییی خودمو کنترل کردم ...
جویی: اون ... اون نباشه من چیکار کنم؟؟ اون تنها یادگاری که از مادرمون پیشم مونده !! مثل اینکه 😭 زندگی با همسر جدیدتون خیلی سرگرم کننده اس !! انقدر که خواهرم رو ول کردی به امون خدا !!
پدر: خواهرت خودش مقصر بوده .. مست کرده و رفته وسط خیابون !!
جویی: حالا کارت به جایی رسیده که این اتفاق وحشتناک میندازی تقصیر یه بچه دبیرستانی!! اون فقط ۱۸ سالشه چه طوری گذاشتی مشروب بخوره !! اصلا چرا خورده ؟؟ چه بلایی سرش اوردی یا چه چیزی بهش گفتی که اونم میل به این زهر ماری اورده ؟؟
پدر: واقعا تو دختر منی ؟؟
جویی: خودت منو دور انداختی !! من و تو دیگه باهم هیچ نسبتی نداریم !! ثابت کردی نمیتونی از خواهرم مواظبت کنی خودم میشم قیمش !! ۱۸ سالشه خودش انتخاب میکنه که با کی باشه !!
به سرعت از جلوی چشمام رد شد .. انقدر عصبی بود که حتی منو ندید .. زنگ زدم مدیر برنامه ام و همه برنامه های امروز رو کنسل کردم !! افتادم دنبالش رفت یه گوشه از بیمارستان هیچکی نبود .. دستش رو محکم می کوبید توی دیوار !! وحشتناک گریه میکرد !! رفتم جلو و محکم دستاشو گرفتم ..
من: ج..جویی !!! آروم باش !! د..دستت!!!
جویی: ت...تهیونگ !!!! تو ای..این جا ؟؟
به سرعت بغلش کردم !! هیچ مخالفتی نشون نمیداد ... ضربان قلبش بالا بود... توی بغلم گریه میکرد !! از بغلم اومد بیرون ... به صورت خیسش نگاه میکردم .. هق هق میکرد
جویی: ت..تهیونگ !! اهع 😭 خ..خواهرم .. آهع😭
من: ششش آروم!! آروم!! بسه دیگه گریه نکن !!
اشکاشو با انگشت های شصتم پاک میکردم موهاشو کنار زدم و صورتش رو توی دستام گرفتم ... دلم داشت کباب میشد .. نمیتونست گریه اش رو متوقف کنه !! خیلی ناراحت بود... ملومه خواهرش رو خیلی دوست داره !!
نتونستم تحمل کنم دستشو گرفتم و نشوندم توی ماشین خودم و بردمش خونه خودم ... توی راه همش گریه میکرد .. اصلا فکر قلب من نبود!! رسیدیم پیاده شدم و در سمت جویی رو باز کردم... میخواست بیاد بیرون ولی نمیتونست !! خیلی ضعف داشت !! کمکش کردم تا توی خونه روی مبل نشست !!
جویی: ت..تهیونگ !! چرا منو اینجا اوردی ؟ من باید برگردم پیش خواهرم !!
پشتم بهش بود ولی با صدای کفشش رومو برگردوندم دیدم تلو تلو میخوره و میخواست بره بیرون !! با عصبانیت رفتم جلوش وایستادم ! اینه رو گرفتم جلوی صورتش ...
من: یه نگاه به خودت بنداز !!! شبیه آدم ها هستی؟؟ به خودت توجه نمیکنی!! خودت داری ذره ذره آب میشی !! نمی زارم بری !! بشین تا یه چیزی بیارم بخوری !!
خیلی جدی و عصبی بودم .. باید اینطوری رفتار میکردم
من: اگه میخوایی برو یه دوش بگیر من برات لباس میارم تا بپوشی ... حموم کمک میکنه تا ذهنت آروم بشه !!
ادامه پارت بعدی
#colorfullcoat #رمان_کت_رنگی
۲۶.۹k
۲۸ دی ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.