رسول گفت این پیشنهاد را چند روزه به او دادهاند و او سعی

رسول گفت این پیشنهاد را چند روزه به او داده‌اند و او سعی کرده مقاومت کند، اما جان دو نفر از دوستانش در میان بود.

ایران در بوسنی و هرزگوین سفارت نداشت. سفیر ایران در وین مسائل منطقه را پیگیری می‌کرد. بچه‌ها که اسیر شدند، اگر قرار بود برای آزادی اسرا از راه تشکیلات اقدامی بکنند، زمان زیادی از دست می‌رفت. آن‌قدر این چیزها را زیرگوش معصومه خواند تا بازهم او را راضی کرد.

برای خداحافظی به ملایر سفر کرد. برای بدری [مادر رسول] یک پادری قرمز خریده بود، گفته بود: «می‌خواهم این را می‌بینی یادم کنی.» بدری چقدر دلخور بود از تصمیمی که گرفته بود، اما به روی خودش نیاورد. برایش توراهی گذاشت و خداحافظی کرد.

موقع خداحافظی دست انداخت گردن عباس [برادر کوچکتر رسول] و بوسیدش و زیرگوشش گفت: «عباس، من برم شاید شهید شوم. مواظب مامانم باش. » و این را سه بار گفته بود.

گفته بود: « شاید بعد از شهادتم خیلی حرف‌ها بشنوید. شاید خیلی‌ها بگویند به خاطر پول رفت. حواست باشد که این حرف‌ها مامان را ناراحت می‌کند. مواظبش باش. »

شب آخر بچه‌ها را یکی یکی بوسید و بهشان گفت که فردا می‌رود سفر. گفت می‌خواهد برود بوسنی. همان شب خداحافظی کرد. صبح وقتی علیرضا و زینب بیدار شدند که آماده شوند و به مدرسه بروند، رسول در یکی از اتاق‌ها پنهان شد. معصومه با تعجب پرسید: « نمی‌خواهی بچه‌ها را ببینی و خداحافظی کنی؟ » گفت: « نه معصومه جان، می‌ترسم محبتشان نگذارد بروم. »
دیدگاه ها (۰)

خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی...

صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره می‌چید که صدای...

حجت‌الاسلام و‌المسلمین علی شیرازی در «حاج قاسمی که من می‌شنا...

پارت 3

عزیزدلم! دلگیر نباش... آدم ها مختلف اند. هرکدام سبک خودشان ر...

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۱

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط