صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد داشت سفره میچید که ص

صبح معصومه صبحانه را رو به راه کرد. داشت سفره می‌چید که صدای داد و بیداد رسول را از اتاق دیگر شنید. دوید سمت اتاق. مهدی او را با طناب به تخت بسته بود. رسول هم مثلاً وانمود می‌کرد نمی‌تواند تکان بخورد. معصومه خنده‌اش گرفت. فکر کرده بود حتماً در این مدت، مهدی طناب را فراموش کرده باشد. چند ماه پیش که با بچه‌ها رفته بودند فروشگاه قدس که خرید کنند، یک لحظه غفلت کرده بود و مهدی از جلوی چشمش غیب شده بود. وقتی پیدایش کرد دید طنابی را انتخاب کرده است و با خودش می‌کشد که معصومه برایش بخرد. گفته بود وقتی بابا بیاید، می‌خواهد با طناب او را ببندد که دیگر جایی نرود، پیش خودشان بماند. حالا چشم باز نکرده، اول رفته بود طناب را از گوشه‌ی انباری بیرون کشیده بود و رسول را به تخت بسته بود و جدّی هم روی حرفش ایستاده بود و تا قول مردانه از رسول نگرفت، نجاتش نداد.

رسول داشت می‌فهمید چقدر بهشان سخت گذشته است. برای همین سعی می‌کرد بیشتر سکوت کند و درد و دل‌های معصومه را گوش بدهد و حرف‌های تلنبار شده‌ی بچه‌هایش را هم که بیشتر با رفتارهایشان نشان می‌دادند.
دیدگاه ها (۰)

معصومه آن روز به قول رسول جشن گرفته بود و برایش مرغ پخته بود...

درجات ایمان و مقام بالای صحابی بزرگ رسول الله، جناب ابوذر، ب...

خواب دیده بود در سرزمینی غریب، رهبر مردمی غریب شده است. وقتی...

رسول گفت این پیشنهاد را چند روزه به او داده‌اند و او سعی کرد...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط