ملیکا سال ششم ماه مه

●ملیکا ،سال ۱۹۲۸،ششم ماه مه●
با خستگی آروم چشمام و باز کردم پنجره بزرگ اتاق باز بود و جونگ کوک به دیوار تکیه داده بود و پیپ شو می‌کشید موهای سیاهش روی صورتش ریخته بود و نیم تنه اش لخت بود، آروم ناراحت نگاهش کردم و بعد از روی تخت بلند شدم و آروم با پاهای برهنه به سمتش رفتم متوجه شد و برگشت نگاهم کردم با لحن نرمی گفت "بیدار شدی دلبر؟خوب خوابیدی ؟" بدون توجه به حرفاش پیپ و از لای لباش برداشتم که متوجه شد "ببخشید !قول داده بودم نکشم !"نگاهش نکردم وارد بالکن شدم و ویپ و توی چمن ها خالی کردم .•قول هات مثل پدرو مادرت دوروغ!•نیشخند تلخی زد ،به نرده های بالکن تکیه دادم به جنگل سرسبز نگاه کردم که دستاش دور کمرم حلقه شد "ملیکا؟" نگاهش نکردم آروم گفتم •هوم؟• آروم دستش و روی شکمم که از زیر این لباس نازک هم قابل لمس بود کشید "ببخشید !بابت همه چی متاسفم !این اون‌زندگی نبود ..." حرفش وقطع کردم•مهم نیست !مهم اینکه الان کنار همیم "لبخندی زد و برعکسم کرد ولبام و بوسید و روش زمزمه کرد "هر‌روز‌جذاب‌تر‌میشی!"
لبخندی زدم دستامودورگردنش‌حلقه‌کردم‌'خاطرات،M.k'
دیدگاه ها (۱۶)

_________________•°D.L.G.O.N ° _________________با صدای مرد ...

_________________•°D.L.G.O.N ° ________________

______________•°D.L.G.O.N°•______________

_________________•°D.L.G.O.N ° ________________

"سرنوشت "p,36...۱۰ مین بعد ....ا/ت : بریم تو ؟ سرده....کوک :...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط