💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
💜 عشق مریضی واگیر دار 🤍✨
part 14🤍✨
(از زبان یونا)
یک نگاهی ب مینجی کردم ک از اول قیافش ی جوری بود و الان داشت از خوشحالی بال در میاورد
میگم چرا بیشتر موقع ها خبر همدیگرو از من میگرفتن
واییی خدااا الان نمیدونم چی بگم
همه داشتن سکته میکردن از تعجب
ی سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفت
همه دهناشون باز مونده بود
این سکوت خیلی بد بود
ی لحظه ب این فکر کردم ک داداشم ازدواج کنه و من تنها بمونم 😢
بغض کردم و گریم گرفت...
وقتی اولین قطره ی اشک از چشمم ریخت چشمامو بستم ....
چند لحظه طول نکشید ک یکی منو کشید تو بغل خودش .... حس خیلییی خوبی داشتم .. حس کردم قلبم واستاد چون خیلییی تند میزد و توی بغلش احساس آرامش میکردم ....
سرمو ک بالا آوردم با جونگ کوک مواجه شدم
قلبم داشت میومد توی دهنممم
م...من واقعا ب کوک حسی داشتم
منی ک بجز داداشم با همه ی پسرا مشکل داشتم
محو نگاه کردنش بودم ک ب خودم اومدم و ازش جدا شدم
بچه ها تعجب کرده بودن
تهیونگ:یوناااا چرا گریه میکنی خانم کوچولو
یونا:هق...هق .. داداشی اگه..اگه ..هق ... تو. ازدواج کنی و بری ...هق .. من اینجا تنها ...هق ...میمونم ..هق .هققق
تهیونگ: یاااا یوناااا من ک سریع ازدواج نکردم برم ک ... بعدم من اگه از تو دور باشم ک میمیرم ..فک کردی من تنهات میزارمممم...
جیوو:خب بچه ها نظرتون چیه ب بازی ادامه بدیم هااا.... چون بازی داره ب جاهای باریک کشیده میشه ...
یونا:اره باش
خلاصه ک شب کلیی با بچه ها خندیدیم و بازی کردیم و خوش گذروندیم ... حتی تهیونگ و مینجی هم با هم رل زدننن واییی خدا خیلی خوشحالممم
راستش منم از کوک خوشم میاد دیشب از این مطمئن شدم و حتی میدونم اونم ب من حس داره ...
شب بچه ها رفتن و منو تهیونگ هم رفتیم خوابیدیم ....فردا باید بریم مدرسه متاسفانه تعمیرات مدرسه تموم شده 😭 ای خداااا
رفتم کیفمو اماده کردم ولی انقد خسته بودم ک دیگه نتونستم لباسامو عوض کنم خودمو انداختم رو تخت و خوابم برد....
(فردا صبح)
با صدای مزخرف آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
واییی خدااا چرا باید برم مدرسه😭😭چرا تموم نمیشه این مدرسه ی کوفتیییی ایششش
بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین و بدو بدو دوتا لقمه صبحانه خوردم و کیفمو پر خوراکی کردم و رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و رفتم مدرسه ...
(خب اینم از پارت 14... تا پارت بعد 🖐🏻)
part 14🤍✨
(از زبان یونا)
یک نگاهی ب مینجی کردم ک از اول قیافش ی جوری بود و الان داشت از خوشحالی بال در میاورد
میگم چرا بیشتر موقع ها خبر همدیگرو از من میگرفتن
واییی خدااا الان نمیدونم چی بگم
همه داشتن سکته میکردن از تعجب
ی سکوت عجیبی همه جارو فرا گرفت
همه دهناشون باز مونده بود
این سکوت خیلی بد بود
ی لحظه ب این فکر کردم ک داداشم ازدواج کنه و من تنها بمونم 😢
بغض کردم و گریم گرفت...
وقتی اولین قطره ی اشک از چشمم ریخت چشمامو بستم ....
چند لحظه طول نکشید ک یکی منو کشید تو بغل خودش .... حس خیلییی خوبی داشتم .. حس کردم قلبم واستاد چون خیلییی تند میزد و توی بغلش احساس آرامش میکردم ....
سرمو ک بالا آوردم با جونگ کوک مواجه شدم
قلبم داشت میومد توی دهنممم
م...من واقعا ب کوک حسی داشتم
منی ک بجز داداشم با همه ی پسرا مشکل داشتم
محو نگاه کردنش بودم ک ب خودم اومدم و ازش جدا شدم
بچه ها تعجب کرده بودن
تهیونگ:یوناااا چرا گریه میکنی خانم کوچولو
یونا:هق...هق .. داداشی اگه..اگه ..هق ... تو. ازدواج کنی و بری ...هق .. من اینجا تنها ...هق ...میمونم ..هق .هققق
تهیونگ: یاااا یوناااا من ک سریع ازدواج نکردم برم ک ... بعدم من اگه از تو دور باشم ک میمیرم ..فک کردی من تنهات میزارمممم...
جیوو:خب بچه ها نظرتون چیه ب بازی ادامه بدیم هااا.... چون بازی داره ب جاهای باریک کشیده میشه ...
یونا:اره باش
خلاصه ک شب کلیی با بچه ها خندیدیم و بازی کردیم و خوش گذروندیم ... حتی تهیونگ و مینجی هم با هم رل زدننن واییی خدا خیلی خوشحالممم
راستش منم از کوک خوشم میاد دیشب از این مطمئن شدم و حتی میدونم اونم ب من حس داره ...
شب بچه ها رفتن و منو تهیونگ هم رفتیم خوابیدیم ....فردا باید بریم مدرسه متاسفانه تعمیرات مدرسه تموم شده 😭 ای خداااا
رفتم کیفمو اماده کردم ولی انقد خسته بودم ک دیگه نتونستم لباسامو عوض کنم خودمو انداختم رو تخت و خوابم برد....
(فردا صبح)
با صدای مزخرف آلارم گوشیم از خواب بیدار شدم
واییی خدااا چرا باید برم مدرسه😭😭چرا تموم نمیشه این مدرسه ی کوفتیییی ایششش
بلند شدم و آماده شدم رفتم پایین و بدو بدو دوتا لقمه صبحانه خوردم و کیفمو پر خوراکی کردم و رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و رفتم مدرسه ...
(خب اینم از پارت 14... تا پارت بعد 🖐🏻)
۵.۲k
۲۲ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.