true love part 5
یونا "
با حس تکون خوردنم از خواب بیدار شدم و دیدم هانا داره صدام میزنه . چشمامو باز کردم که هانا گفت :
× هی دختر خوبی؟
+ آره مگه چیشده؟ چرا بد باشم
× هیچی فک کنم موقع ترن فشارت افتاد. اومدیم رستوران ، بیا پایین
از ماشین پیاده شدم و به سمت ورودی رستوران حرکت کردیم
***********************************
هانا رو به خونشون رسوندیم و به سمت خونه به راه افتادیم .
من که حسابی خسته بودم برای همین به محض رسیدن به بابا یه سلام کوتاه دادم و از سوهو تشکر کردم و یه راست به تخت خواب رفتم .
صبح
صبح از خواب بیدار شدم ، لباس کیوتم رو مثل روتین هرروز پوشیدم ، دست و صورتم رو شستم و به پایین رفتم ولی نه سوهو بود نه بابا، از خانم چوی پرسیدم که کجان و اونم گفت برای جلسه و فسخ قرار داد امروز زود تر رفتند . تلفنم رو برداشتم و به بابا زنگ زدم :
+ سلام باباییی
= سلام تنبل خان بیدار شدی؟
+ بابا الان تازه ۱۰ صبحه کجا تنبلم؟!
= خیلی خب حالا. دخترم گوش کن ما امروز زود تر میایم خونه چون همونجور که گفتم خانواده کیم میان خونمون ، لطفا کمک خانم چوی بده و خونه رو تمیز کن ، و امشب رو لطفا خودت غذا درست کن دخترم
+ چییییی ! بابا من اصلا حوصله پسرشون رو ندارم !
= من باید برم خداف
+ اههههه البته یه خوبیم داره . تهیونگ همیشه ب من میگفت آشپزی بلد نیستم ولی امشب قراره خوش مزه ترین غذای عمرش رو بخوره :٪
خانم چوی سلام ! اممممم بابام گفت که کمک شما کنم تا خونه رو تمیز کنید و غذا رو خودم درست کنم .
خانم چوی گفت : مطمئنی میتونی؟ تعداد بیشتره امشب ها !
میرا خندید و گفت : خانم چوی ! یونا از پسش بر میاد . ماهم کمکش میکنیم
با خنده میرا رو بغل کردم و گفتم : ممنون اونی ! و رو به بقیه خدمتکارا گفتم : ممنونم ازتون !
ساعت ۲ بعد از ظهر
تقریبا کل خونه رو تمیز کردیم! حالا متوجه شدم چه خونه بزرگی داریم اوف !
خانم چوی از ناهار دیروز گرم کرد و برای من و میرا گذاشت . میرا مثل خواهر بزرگتره برام ، وقتی ۷ سالش بود با خانم لی به عمارت ما اومد . وقتی میرا بچه بود با من خیلی بازی میکرد ، مادرش سرآشپز بود برای همین اونم آشپزیش عالیه ! بعد از مرگ مادرش هم همینجا موند چون به من و خانم چوی وابسته بود و من اونو همیشه مثل خواهر بزرگتر دوسش دارم ن خدمتکار !
وقتی ناهار رو خوردیم به پیشنهاد خانم چوی نگاهی به دفتر آشپزی مخصوص مادرم انداختم ، اونو فقط خانم چوی دیده ولی خب امروز چون میخواستم یه اثری هنری باشه میخواستم ازش استفاده کنم . تصمیم گرفتم پیتزا کره ای با ادویه مخصوص و مرغ تند درست کنم و کیمچی
ساعت ۶ بعد از ظهر .
کیمچی ها پخته شده بود داشتم زیر گاز رو خاموش میکردم که یه صدای پخخ منو ۶ متر به آسمون بیکران برد 😐
سوهو بود ! با داد بش گفتم
+ مگه مرض داری بیشوووور!
× به خواهر کد بانو بد دهن !
+ اوپا صبح تاحالا خسته شدم سر به سرم نذار
" سوهو "
من زود تر از بابا اومدم تا یونا تنها نباشه . وقتی وارد خونه شدم ، بوی خوب مرغ تند و کیمچی و گوشت پیتزا حسابی دلم رو برد . دقیقا مثل عطر غذای مامان بود . ولی مگه خانم چوی دستپختش جور دیگ نبود؟
وارد آشپزخونه شدم و دیدم یه سنجاب کوچولو داره آشپزی میکنه !
خواهر کوچولوی من ! رفتم و ترسوندمش که مث جت پرید بالا . معلوم بود خستس
"یونا"
زیر غذا ها رو خاموش کردم ، سوهو هم رفت تا لباسش رو عوض کنه . مرغ تند و کیمچی آماده شد فقط مونده بود پیتزا که توی فر بذارم . پیتزا رو توی فر گذاشتم که بابا سلام بلندی کرد . رفتم دم در و محکم بغلش کردم .
+ سلام بابا!
= سلام کوچولوی بابا به چه بویی راه انداختی !
+ (خنده)
× سلام بابا
= سلام پسرم ....
ساعت ۸ شب
تقریبا همچی آماده بود غیر از خودم :/
رفتم توی اتاقم و لباسام رو نگاهی کردم . لباس نسبتا کوتاه آبی رنگم و با یه دامن که تا باسنم بود رو پوشیدم . کفش های نقره ای رو هم پا کردم و آرایش ملیح دخترونه ای کردم و موهام چون خودش لخت بود اطرافم ریختم و گیر پروانه ای رو روی موهام زدم و به پایین رفتم ...
با حس تکون خوردنم از خواب بیدار شدم و دیدم هانا داره صدام میزنه . چشمامو باز کردم که هانا گفت :
× هی دختر خوبی؟
+ آره مگه چیشده؟ چرا بد باشم
× هیچی فک کنم موقع ترن فشارت افتاد. اومدیم رستوران ، بیا پایین
از ماشین پیاده شدم و به سمت ورودی رستوران حرکت کردیم
***********************************
هانا رو به خونشون رسوندیم و به سمت خونه به راه افتادیم .
من که حسابی خسته بودم برای همین به محض رسیدن به بابا یه سلام کوتاه دادم و از سوهو تشکر کردم و یه راست به تخت خواب رفتم .
صبح
صبح از خواب بیدار شدم ، لباس کیوتم رو مثل روتین هرروز پوشیدم ، دست و صورتم رو شستم و به پایین رفتم ولی نه سوهو بود نه بابا، از خانم چوی پرسیدم که کجان و اونم گفت برای جلسه و فسخ قرار داد امروز زود تر رفتند . تلفنم رو برداشتم و به بابا زنگ زدم :
+ سلام باباییی
= سلام تنبل خان بیدار شدی؟
+ بابا الان تازه ۱۰ صبحه کجا تنبلم؟!
= خیلی خب حالا. دخترم گوش کن ما امروز زود تر میایم خونه چون همونجور که گفتم خانواده کیم میان خونمون ، لطفا کمک خانم چوی بده و خونه رو تمیز کن ، و امشب رو لطفا خودت غذا درست کن دخترم
+ چییییی ! بابا من اصلا حوصله پسرشون رو ندارم !
= من باید برم خداف
+ اههههه البته یه خوبیم داره . تهیونگ همیشه ب من میگفت آشپزی بلد نیستم ولی امشب قراره خوش مزه ترین غذای عمرش رو بخوره :٪
خانم چوی سلام ! اممممم بابام گفت که کمک شما کنم تا خونه رو تمیز کنید و غذا رو خودم درست کنم .
خانم چوی گفت : مطمئنی میتونی؟ تعداد بیشتره امشب ها !
میرا خندید و گفت : خانم چوی ! یونا از پسش بر میاد . ماهم کمکش میکنیم
با خنده میرا رو بغل کردم و گفتم : ممنون اونی ! و رو به بقیه خدمتکارا گفتم : ممنونم ازتون !
ساعت ۲ بعد از ظهر
تقریبا کل خونه رو تمیز کردیم! حالا متوجه شدم چه خونه بزرگی داریم اوف !
خانم چوی از ناهار دیروز گرم کرد و برای من و میرا گذاشت . میرا مثل خواهر بزرگتره برام ، وقتی ۷ سالش بود با خانم لی به عمارت ما اومد . وقتی میرا بچه بود با من خیلی بازی میکرد ، مادرش سرآشپز بود برای همین اونم آشپزیش عالیه ! بعد از مرگ مادرش هم همینجا موند چون به من و خانم چوی وابسته بود و من اونو همیشه مثل خواهر بزرگتر دوسش دارم ن خدمتکار !
وقتی ناهار رو خوردیم به پیشنهاد خانم چوی نگاهی به دفتر آشپزی مخصوص مادرم انداختم ، اونو فقط خانم چوی دیده ولی خب امروز چون میخواستم یه اثری هنری باشه میخواستم ازش استفاده کنم . تصمیم گرفتم پیتزا کره ای با ادویه مخصوص و مرغ تند درست کنم و کیمچی
ساعت ۶ بعد از ظهر .
کیمچی ها پخته شده بود داشتم زیر گاز رو خاموش میکردم که یه صدای پخخ منو ۶ متر به آسمون بیکران برد 😐
سوهو بود ! با داد بش گفتم
+ مگه مرض داری بیشوووور!
× به خواهر کد بانو بد دهن !
+ اوپا صبح تاحالا خسته شدم سر به سرم نذار
" سوهو "
من زود تر از بابا اومدم تا یونا تنها نباشه . وقتی وارد خونه شدم ، بوی خوب مرغ تند و کیمچی و گوشت پیتزا حسابی دلم رو برد . دقیقا مثل عطر غذای مامان بود . ولی مگه خانم چوی دستپختش جور دیگ نبود؟
وارد آشپزخونه شدم و دیدم یه سنجاب کوچولو داره آشپزی میکنه !
خواهر کوچولوی من ! رفتم و ترسوندمش که مث جت پرید بالا . معلوم بود خستس
"یونا"
زیر غذا ها رو خاموش کردم ، سوهو هم رفت تا لباسش رو عوض کنه . مرغ تند و کیمچی آماده شد فقط مونده بود پیتزا که توی فر بذارم . پیتزا رو توی فر گذاشتم که بابا سلام بلندی کرد . رفتم دم در و محکم بغلش کردم .
+ سلام بابا!
= سلام کوچولوی بابا به چه بویی راه انداختی !
+ (خنده)
× سلام بابا
= سلام پسرم ....
ساعت ۸ شب
تقریبا همچی آماده بود غیر از خودم :/
رفتم توی اتاقم و لباسام رو نگاهی کردم . لباس نسبتا کوتاه آبی رنگم و با یه دامن که تا باسنم بود رو پوشیدم . کفش های نقره ای رو هم پا کردم و آرایش ملیح دخترونه ای کردم و موهام چون خودش لخت بود اطرافم ریختم و گیر پروانه ای رو روی موهام زدم و به پایین رفتم ...
۴۹.۳k
۲۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.