true love part 4
صدای یونا به خودم اومدم .
+ یاااا اوپا صدامو داری؟ حواست کجاست شلغم؟
بخاطر لباس یکم جدی شدمو سرم رو به جمع کردن برگه ها گرم کرد و گفتم : شما دوتا چرا اینجوری اومدید؟!
هانا با همون لحن پررو ولی شیرینش گفت : اخه کجاش بده؟!!!! زیادی داری سخت میگیری شلغم جان !
برگه ها رو دسته کردم و کتم رو برداشتمو به سمتشون رفتم و گفت : هانا قابل بخشش هست ، خیلی روش تمرکز ندارم چون حواسش بود ی چیز بلند پوشید ولی ، لی یونا شی چرا انقدر مانتوت کوتاهه؟
یونا چشم نازکی برام کرد و گفت : ببخشیدا ولی من بچه نیستم .
پوزخندی زدم و از اونجایی که قدش از من کوتاه تر بود روی زانو هام خم شدم و گفتم : اتفاقا خیلی هم بچه ای ! قدتو ببین.
هانا که قدش یکم از یونا بلند تر بود خنده ریزی کرد که یونا عصبی شد و مشت های کوچولوشو به بازوی هانا زد و همون یونا وحشی شد که با تک خنده ای گفتم : بار اخرته اینا رو میپوشی ها ، انقدم عشق منو نزن . بیاین بریم دخترا !
" یونا "
خداوکیلی نگاه کن به چه چیزایی گیر میده
رفتیم و سوار ماشین شدیم . از اینکه با سوهو و هانا میتونستم وقت بگذرونم خوشحال بودم ولی نمیخواستم مزاحم اوقاتشون باشم . به هر حال اونا عاشق همند و من نباید همش مچشونو بگیرم
مثل همیشه هانا جلو نشست و من عقب.
بار ها و بار ها هانا بهم گفته بود که
جلو بشینم ولی خب میخواستم که
اونا راحت باشند . داشتم از پنجره ماشین
بیرون رو نگاه میکردم و تو خودم بودم که با صدای هانا به خودم اومدم
× دختر جون نمیخوای بیای پایین؟
+ ها؟! چ..چرا اومدم
همگی به سمت بلیط فروشی رفتیم
کارت بازی که از سری پیش بود رو
شارژ کردیم و رفتیم . اونا همیشه
چیزای هیجانی مثل ترن هوایی ، چرخ وفلک،
کشتی اژدها و... دوست داشتن
منم دوست داشتم ولی خب نسبت به اونا
ترسو تر بودم یعنی فوبیا ارتفاع داشتم :)
پس همیشه مثل بچه ها میرفتم ماشین برقی ، اسب بازیه :/ ( ایشون با این سنی ک داره هنو بچس)
ولی خب اینسری به اصرار برادر و زن داداش
گرامی قبول کردم بریم ترن هوایی . اولین بارم بود سوار میشدم . وقتی بچه بودم یبار سوار شدم و تا خواست حرکت کنه بیهوش شدم :| ولی خب الان بزرگ شدم ( اره جون عمت)
رفتیم و سوار شدیم. جوری بود که دونفری باید مینشستیم .
هانا چون میدونست ممکنه اذیت شم پیش
من نشست و سوهو پشتمون .
وقتی ترن شروع به حرکت کرد احساس کردم نبضم صفر شد . انگار قلبم ایستاد و نیاز شوک داشت که با دستای گرم هانا روی دستای خودم اروم تر شدم ولی خب بخاطر فوبیایی که داشتم سرم گیج میرفت و گریه میکردم .
تموم که شد رنگم مثل گچ شده بود . سوهو و هانا داشتند میخندیدند که سرم گیج رفت و نشستم روی یکی از صندلی ها و سرم رو گرفتم .
" سوهو"
داشتم با هانا حرف میزدم ک دیدم چشمش یجا قفل شدو با نگرانی به به سمت اون نقطه رفت . رفت پیش یونا ! دوباره نکنه حالش بد شده؟ عی خدا نباید بهش میگفتم بیاد ترن .
دیدم سرش و گذاشت روی صندلی و چشماشو بست
با نگرانی دویدم سمتشون :
هی خوبی یونا؟! یونا!
هانا آروم گفت : نگران نباش چیزیش نیس
شوک شده و الان خوابه . بیا بریم بسه دیگه
تا برسیم رستوران بیدار میشه.
آروم تن سبک آبجی کوچولومو بغل کردم و به
سمت ماشین رفتیم
+ یاااا اوپا صدامو داری؟ حواست کجاست شلغم؟
بخاطر لباس یکم جدی شدمو سرم رو به جمع کردن برگه ها گرم کرد و گفتم : شما دوتا چرا اینجوری اومدید؟!
هانا با همون لحن پررو ولی شیرینش گفت : اخه کجاش بده؟!!!! زیادی داری سخت میگیری شلغم جان !
برگه ها رو دسته کردم و کتم رو برداشتمو به سمتشون رفتم و گفت : هانا قابل بخشش هست ، خیلی روش تمرکز ندارم چون حواسش بود ی چیز بلند پوشید ولی ، لی یونا شی چرا انقدر مانتوت کوتاهه؟
یونا چشم نازکی برام کرد و گفت : ببخشیدا ولی من بچه نیستم .
پوزخندی زدم و از اونجایی که قدش از من کوتاه تر بود روی زانو هام خم شدم و گفتم : اتفاقا خیلی هم بچه ای ! قدتو ببین.
هانا که قدش یکم از یونا بلند تر بود خنده ریزی کرد که یونا عصبی شد و مشت های کوچولوشو به بازوی هانا زد و همون یونا وحشی شد که با تک خنده ای گفتم : بار اخرته اینا رو میپوشی ها ، انقدم عشق منو نزن . بیاین بریم دخترا !
" یونا "
خداوکیلی نگاه کن به چه چیزایی گیر میده
رفتیم و سوار ماشین شدیم . از اینکه با سوهو و هانا میتونستم وقت بگذرونم خوشحال بودم ولی نمیخواستم مزاحم اوقاتشون باشم . به هر حال اونا عاشق همند و من نباید همش مچشونو بگیرم
مثل همیشه هانا جلو نشست و من عقب.
بار ها و بار ها هانا بهم گفته بود که
جلو بشینم ولی خب میخواستم که
اونا راحت باشند . داشتم از پنجره ماشین
بیرون رو نگاه میکردم و تو خودم بودم که با صدای هانا به خودم اومدم
× دختر جون نمیخوای بیای پایین؟
+ ها؟! چ..چرا اومدم
همگی به سمت بلیط فروشی رفتیم
کارت بازی که از سری پیش بود رو
شارژ کردیم و رفتیم . اونا همیشه
چیزای هیجانی مثل ترن هوایی ، چرخ وفلک،
کشتی اژدها و... دوست داشتن
منم دوست داشتم ولی خب نسبت به اونا
ترسو تر بودم یعنی فوبیا ارتفاع داشتم :)
پس همیشه مثل بچه ها میرفتم ماشین برقی ، اسب بازیه :/ ( ایشون با این سنی ک داره هنو بچس)
ولی خب اینسری به اصرار برادر و زن داداش
گرامی قبول کردم بریم ترن هوایی . اولین بارم بود سوار میشدم . وقتی بچه بودم یبار سوار شدم و تا خواست حرکت کنه بیهوش شدم :| ولی خب الان بزرگ شدم ( اره جون عمت)
رفتیم و سوار شدیم. جوری بود که دونفری باید مینشستیم .
هانا چون میدونست ممکنه اذیت شم پیش
من نشست و سوهو پشتمون .
وقتی ترن شروع به حرکت کرد احساس کردم نبضم صفر شد . انگار قلبم ایستاد و نیاز شوک داشت که با دستای گرم هانا روی دستای خودم اروم تر شدم ولی خب بخاطر فوبیایی که داشتم سرم گیج میرفت و گریه میکردم .
تموم که شد رنگم مثل گچ شده بود . سوهو و هانا داشتند میخندیدند که سرم گیج رفت و نشستم روی یکی از صندلی ها و سرم رو گرفتم .
" سوهو"
داشتم با هانا حرف میزدم ک دیدم چشمش یجا قفل شدو با نگرانی به به سمت اون نقطه رفت . رفت پیش یونا ! دوباره نکنه حالش بد شده؟ عی خدا نباید بهش میگفتم بیاد ترن .
دیدم سرش و گذاشت روی صندلی و چشماشو بست
با نگرانی دویدم سمتشون :
هی خوبی یونا؟! یونا!
هانا آروم گفت : نگران نباش چیزیش نیس
شوک شده و الان خوابه . بیا بریم بسه دیگه
تا برسیم رستوران بیدار میشه.
آروم تن سبک آبجی کوچولومو بغل کردم و به
سمت ماشین رفتیم
۴۶.۰k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱