Part

🖤 Part 1 ❤

اوایل پاییز بود کنار پنجره نشسته و به منظره بیرون خیره شده بودم حالم مثل همیشه نبود یه جورایی حس و حال دختر بچه ای رو داشتم که جلوی چشمش عروسکش رو به یکی دیگه دادن.
حرفای تلنبار شده توی دلم اونقدر زیاد شده بود که اصلاً میلی نداشتم راجبشون با کسی حرف بزنم، دلم میخواست از همه دور بشم و فقط تو تنهایی خودم غرق بشم
زندگیم جوری شده بود که میشد ازش یه سریال ساخت یه سریال تلخ ولی به ظاهر شیرین حتی دیگه اصلا نمیتونستم خودمو بشناسم چون این دختر من نبودم..
ذهنم بس که درگیر بود مثل بازار شام شده بود که در همون حین یاد زمانی که بچه بودم افتادم..
یادش بخیر اون موقع چقدر خوب بود تنها دغدغه من این بود که با چه چیزی و با چه کسی بازی کنم فارغ از سختی های زندگی درک درستی از زندگی نداشتم و یکی از آرزوهای من این شده بود که هر چی زودتر بزرگ بشم ولی هیچ وقت فکرشو نمیکردم یه روزی بزرگ بشم که آرزو کنم ای کاش به زمان بچگیم برمیگشتم.
همچنان که داشتم توی خیالات ذهنم سفر می کردم صدای برخورد قطره های بارون به پنجره اتاق منو به خودم اورد و به زندگی تلخ و شیرینم برگردوند
(:💔✨
دیدگاه ها (۰)

❤ Part 2 🖤ولی وقتی که داشت میرفت تمام سلول های بدنم درد میکر...

🖤 Part 3 ❤بس که گریه کرده بودم چشمام مثل کاسه خون شده بود.. ...

❤💜🤎💚💛💙🖤🧡🤍

🤍 White 🤍

چند روز پیش با مامانم بیرون رفته بودم مامانم داشت خرید میکرد...

راستش این مدت که نبودم...وارد یه دوره ای شدم توی این نوجوونی...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط