داداشم واسم یه جوک تعریف کرد انقدر خندیدم که دلم درد گرفت

داداشم واسم یه جوک تعریف کرد انقدر خندیدم که دلم درد گرفت...
دوباره همون جوک رو تعریف کرد بازم کلی خندیدم ولی نه مثل دفعه قبل...
خلاصه انقدر همون جوک رو تعریف کرد که دیگه نخندیدم...
برگشت بهم گفت اگه نمیتونی دوباره و دوباره هی به یه جوک تکراری بخندی پس چرا دوباره و دوباره به خاطر آدمایی گریه میکنی که ناراحتت میکنن!؟
تازه اون موقع بود که فهمیدم دارم با خودم چیکار میکنم..‌.
دیدگاه ها (۱۵)

در زندگی از چیزهای زیادی می‌ترسیدم و نگران بودم، تا اینکه آن...

ﻧﯿﻤﻪ ﯼ ﮔﻢ ﺷﺪﻩ ﯼ ﻣﻦ ﺗﻮﻗﻊ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﺍﺯﺕ ﺍﻻﻥ ﭘﯿﺪﺍ بشیﻓﻘﻂ ﺑﯿﺎ ﺑﮕﻮ ﺍﮔ...

عکسو خودم درست کردم ^_^بعضی وقتها سکوت میکنی چون اینقدر رنجی...

انجام بدین ببینم چیا در میاد :-)

رمان انیمه ای هنوز نه چپتر ۱۵

چندپارتی☆ درخواستی>>>p.2اومد پیش من و با صدای آروم گفت:«ماما...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط