قلعه نفرین
داشتم تو دشت نزدیک خونمون قدم میزدم
اونور دشت یه خونه عجیب بود... و طرف دیگه دشت روستا...
رفتم تو روستا که به خانوم «سانده» سلام کنم
خانم«سانده» یک بچه پیش فعالی داشت...
دم در خونه خانم «سانده»بودم که در رو بدون اینکع در بزنم سریع باز کرد ...تو چشماش اشک بود !ترسیدع بود...
خیلی وقت بود به خانم سانده سر نزده بودم ...
بهم نگاهی کرد و گفت:تو «مانا»رو ندیدی؟؟؟
(مانا بچشه)
گفتم:نه!ندیدمش...گمشده؟
اقای «وارسون»گفت:من که بهتون گفتم توی خونه متروکس!سگم تا اونجا دنبالش رفت
گفتم:میتونم برم پیداش کنم...تو روز که این خونه ترسناک نیست...
تو دلم گفتم:شاید البته...
خانم سانده بغلم کرد و گفت:مرسی مینادا!
با عجله بع خونه رفتم...یک بطری آب...و یک چراغ قوه برداشتم....و ...یک سلیب....
رفتم تو خونه...خونه بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم...توی خونه تاریک نبود...
آروم مانا رو صدا زدم...:مانا...مانا!مانا بیا اینجا!کجایی؟
همیجوری ادامه دادم...که یهو صدای نفس کشیدن رو شنیدم...
سریع برگشتم. وحشت کرده بودم!
به گشتن ادامه دادم...اون خونه خیلی اتاق تو اتاق بود!
یهو حس کردم یکی صدام میکنه... میگفت:هی!هی!
داد زدم:مانا شوخی بسه!بیا دختر خوب!مامانت نگرانه!
میدونستم بیهوده داد میزنم...
تقریبا تو خونه گم شده بودم و هوا میخوایت تاریک بشه...!
اونجا یک کمد بود...روی درش لکه های قرمز مث خون بود!
درشو باز کردمو ...
اونور دشت یه خونه عجیب بود... و طرف دیگه دشت روستا...
رفتم تو روستا که به خانوم «سانده» سلام کنم
خانم«سانده» یک بچه پیش فعالی داشت...
دم در خونه خانم «سانده»بودم که در رو بدون اینکع در بزنم سریع باز کرد ...تو چشماش اشک بود !ترسیدع بود...
خیلی وقت بود به خانم سانده سر نزده بودم ...
بهم نگاهی کرد و گفت:تو «مانا»رو ندیدی؟؟؟
(مانا بچشه)
گفتم:نه!ندیدمش...گمشده؟
اقای «وارسون»گفت:من که بهتون گفتم توی خونه متروکس!سگم تا اونجا دنبالش رفت
گفتم:میتونم برم پیداش کنم...تو روز که این خونه ترسناک نیست...
تو دلم گفتم:شاید البته...
خانم سانده بغلم کرد و گفت:مرسی مینادا!
با عجله بع خونه رفتم...یک بطری آب...و یک چراغ قوه برداشتم....و ...یک سلیب....
رفتم تو خونه...خونه بزرگتر از چیزی بود که فکر میکردم...توی خونه تاریک نبود...
آروم مانا رو صدا زدم...:مانا...مانا!مانا بیا اینجا!کجایی؟
همیجوری ادامه دادم...که یهو صدای نفس کشیدن رو شنیدم...
سریع برگشتم. وحشت کرده بودم!
به گشتن ادامه دادم...اون خونه خیلی اتاق تو اتاق بود!
یهو حس کردم یکی صدام میکنه... میگفت:هی!هی!
داد زدم:مانا شوخی بسه!بیا دختر خوب!مامانت نگرانه!
میدونستم بیهوده داد میزنم...
تقریبا تو خونه گم شده بودم و هوا میخوایت تاریک بشه...!
اونجا یک کمد بود...روی درش لکه های قرمز مث خون بود!
درشو باز کردمو ...
۴.۴k
۲۲ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.