رمان خانواده باحال ما پارت ۲۵
بعد از حرف هایی که زدم آنگو اومد دستامو باز کرد و رفتیم بیرون اکو هم دنبالمون بود آنگو به رانپو گفت:رانپو جان ما میریم ی جایی زود برمیگردیم نگرانمون نباش^-^ با حالت غمگین و خنده دار گفت: اگر دیدی نیومدیم به مامان و بابام بگو عاشقشونم دارم☹
رانپو داد زد گفت:خفهههههههه....این چه حرفیه انگووو=-=وایسین ببینم کجا میخواین برین🤨اکو چشم غره ای به رانپو کرد و رانپو توجهی بهش نکرد رفتم جلو آنگو رو کنار زدم و به سمت رانپو رفتم و رو به روش ایستادم گفتمش:رانپو من....
اکو حرفم رو قط کرد و با بی رحمی بازومو محکم گرفت و هولم داد به عقب و خودش جلویم بود با عصبانیت و ابرو بهم گره خورده گفت:رانپوو... ما ی جایی میری و زودی هم برمیگردیم تمام😠 اکو برگشت و دوباره محکم بازومو گرفت اخ یواشی گفتم و بردم از در بیرون و آنگو هم پشت سرمون اکو رو صدا میزد ولی اکو هیچ توجهی نکرد و به راه خودش ادامه داد خیلی عصبی بود مگه رانپو چی گفت که انقد این بشر اخمالو عصبی شده آدم نمیتونه این بشر رو درک کنه والا😕یدفعه اکو هولم داد و انداختم روی زمین پیاده رو نیم خیر روی زمین موندم اشک تو چشام جمع شد آنگو تلاشش رو میکرد که ارومش کنه ولی خوب این آقای اخمالو مگه آروم شدن حالیش میشه اشکی از گوشه چشمم لجوجانه پایین امد اکو رویم خم شد و با داد و عصبانیت گفت:تو چطور حق داری الکی ب حرف بزنی هاااااااا....چطور حق داری که آنگو رو کنار بزنی و رو به رانپو بگی که میری پیش فرانسیس هااااا.....بگو....
هق هقم با گریه بلند شد و با ترس گفتم:خوب.... ب...به نظرت چیکار کنم می...میخواستم که نگران ...ن...نش...نشه صدای گریم بیشتر شد یعقه لباسم رو گرفت و جلوی صورتش منو کشید و با همون لحن بیشتر داد زد گفت:خب نگران بشه که بشه تو چیکارش داری اخهههههه اصن به تو چه😠💢
زبونم از ترس سنگین شد نتونستم چیزی بگم و ساکت بودم و فقط گریم شدید و شدید تر میشد ترسم بیشتر میشد آنگو اومد کنار اکو و بازوش رو گرفت و گفت:اکو بسه دیگه نمی بینی ترسیده بس کن اکوووو=-= اکو با خشم یعقم رو هول داد و روی زمین خوابیدم بلند شد و دستاش رو توی موهاش چنگ میزد آنگو اومد پیشم و دستم رو گرفت گفت:آتسوشی ببخشید اکو اینجور یکم اخمالو و خشن حالا پاشو که الان اگه اینجور بخوابی خشمش بیشتر میشه :)♡ با ترس بلند شدم و پاهام سست شدن.....
بقیه پارت تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
رانپو داد زد گفت:خفهههههههه....این چه حرفیه انگووو=-=وایسین ببینم کجا میخواین برین🤨اکو چشم غره ای به رانپو کرد و رانپو توجهی بهش نکرد رفتم جلو آنگو رو کنار زدم و به سمت رانپو رفتم و رو به روش ایستادم گفتمش:رانپو من....
اکو حرفم رو قط کرد و با بی رحمی بازومو محکم گرفت و هولم داد به عقب و خودش جلویم بود با عصبانیت و ابرو بهم گره خورده گفت:رانپوو... ما ی جایی میری و زودی هم برمیگردیم تمام😠 اکو برگشت و دوباره محکم بازومو گرفت اخ یواشی گفتم و بردم از در بیرون و آنگو هم پشت سرمون اکو رو صدا میزد ولی اکو هیچ توجهی نکرد و به راه خودش ادامه داد خیلی عصبی بود مگه رانپو چی گفت که انقد این بشر اخمالو عصبی شده آدم نمیتونه این بشر رو درک کنه والا😕یدفعه اکو هولم داد و انداختم روی زمین پیاده رو نیم خیر روی زمین موندم اشک تو چشام جمع شد آنگو تلاشش رو میکرد که ارومش کنه ولی خوب این آقای اخمالو مگه آروم شدن حالیش میشه اشکی از گوشه چشمم لجوجانه پایین امد اکو رویم خم شد و با داد و عصبانیت گفت:تو چطور حق داری الکی ب حرف بزنی هاااااااا....چطور حق داری که آنگو رو کنار بزنی و رو به رانپو بگی که میری پیش فرانسیس هااااا.....بگو....
هق هقم با گریه بلند شد و با ترس گفتم:خوب.... ب...به نظرت چیکار کنم می...میخواستم که نگران ...ن...نش...نشه صدای گریم بیشتر شد یعقه لباسم رو گرفت و جلوی صورتش منو کشید و با همون لحن بیشتر داد زد گفت:خب نگران بشه که بشه تو چیکارش داری اخهههههه اصن به تو چه😠💢
زبونم از ترس سنگین شد نتونستم چیزی بگم و ساکت بودم و فقط گریم شدید و شدید تر میشد ترسم بیشتر میشد آنگو اومد کنار اکو و بازوش رو گرفت و گفت:اکو بسه دیگه نمی بینی ترسیده بس کن اکوووو=-= اکو با خشم یعقم رو هول داد و روی زمین خوابیدم بلند شد و دستاش رو توی موهاش چنگ میزد آنگو اومد پیشم و دستم رو گرفت گفت:آتسوشی ببخشید اکو اینجور یکم اخمالو و خشن حالا پاشو که الان اگه اینجور بخوابی خشمش بیشتر میشه :)♡ با ترس بلند شدم و پاهام سست شدن.....
بقیه پارت تا پسفردا 🤪😘
کپی ممنوع ❌🤗❌🤗❌🤗
#رمان #رمان_خوانواده_باحال_ما
۵.۲k
۲۸ مرداد ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.