My goddess
♡My goddess♡
part ۲۲
بارون لعنتی هم هعی داشت شدید تر میشد اما من بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط میدوییم یهو.....
یهو دلم دردش شدید شد و چشمامو از درد رو هم فشار دادم که دیگه نتونستم جلومو ببینم و چون زمین گلی بود افتادم
الونا: عایییییی -ناله
سریع بلند شدم ولی دردم نمیزاشت حرکت کنم درد دلم بیشتر می شد ولی با همون وضع دوباره شروع کردم به دوییدن که......
.
.
.
.
.
اره....
درست فکر کردی...
اون بهم رسیده بود و با قدرت هولم داد و افتادم زمین برای انجام هر کارش هر لحظه ترسم بیشتر میشد که نشست رو به روم
هیوجین: میخواستی از دست من در بری؟!....جالبه
میخواستم بلند شم که محکم هولم داد و دستمو محکم گرفت تا بلند شمو منو با خودش ببره(برگردونه خونه) ولی من شروع کردم به تقلا کردن هعی بیشتر بیشتر عصبانی میشد و من بیشتر تقلا میکردم که یهو دستش ول شد و میخواستم برم که.....
.
.
.
.
م.ه: الان یه ربعی بود خبری از هیوجین و دختره نبود سگ ها و بادیگاردا هم نتونستن بگیرنش که یهو....
یه صدای جیغ شدیداً بلند اومد همه به شدت به محض شنیدنش ترسیدیم
&: ا...ارباب
پ.ه: این دیگه چه صدایی بود
الونا:
هعی بیشتر بیشتر عصبانی میشد و من بیشتر تقلا میکردم که یهو دستش ول شد و میخواستم برم که.....
ساق پای سمت راستم رو محکم شکوند
الونا: جیغ بنفش....(کلا همون جیغ خیلی بلند)
دردم خیلی به شدت شدید بود
الونا: جیغ شدید و گریه-
هیوجین: گفته بودم حق نداری کاری به سرت بزنه -جدی و عصبی
الونا: جیغ و گریه-
هیوجین: براید استایل بغلش کردم و شروع کردم به برگشتن سمت خونه
م.ه: یه ربع بعد الونا رو دیدیم که تو بغل هیوجینه اما ا...اما....پاهاش!!
هممون مو به تنمون سیخ شد، ترسیده بودیم تاحالا همچین چیزی رو ندیده بودیم، حداقل من ندیده بودم....
م.ه: چ...چی شده؟
زبونم از ترس بند اومده بود
هیوجین: لطفا اجوما رو صدا بزن
م.ه: باید ببریمش بیمارستان!!!
هیوجین: مادر....-یکم بلند- لطفا اجوما رو صدا بزنید وَ پزشک ویژه رو خبر کنین -با بادیگاردا
&: چشم
پ.ه: چیکار کردی تو
هیوجین: چیز خاصی اتفاق نیفتاد فقط یه کار اشتباه کرد که باید به فکر عواقبش می بود -یه لبخند فیک و عصبی مانند
هیوجین: گذاشتمش رو تختش-
بعد چند دقیقه اجوما اومد
اجوما: چی شده خانمـ...چ...چی؟ -ترسیده
هیوجین: اجوما لطفا زودتر کارتو بکن تا چند دقیقه دیگه پزشک هم میاد
اجوما: بدون حرفی وسایل هامو آوردم و یه نگاه به الونا کردم پاش کاملا شکسته بود خون ریزی داخلی شدید داشت بخاطر درد شدیدش بیهوش شده بود و مدام عرق میکرد هم...همش تقصیر من بود کاری کردم عذاب بکشه
زود پزشک اومد و سریع دست به کار شد
شرایط: ۳۰(بچه ها یه اشتباهی شده بود...)
part ۲۲
بارون لعنتی هم هعی داشت شدید تر میشد اما من بدون اینکه به عقب نگاه کنم فقط میدوییم یهو.....
یهو دلم دردش شدید شد و چشمامو از درد رو هم فشار دادم که دیگه نتونستم جلومو ببینم و چون زمین گلی بود افتادم
الونا: عایییییی -ناله
سریع بلند شدم ولی دردم نمیزاشت حرکت کنم درد دلم بیشتر می شد ولی با همون وضع دوباره شروع کردم به دوییدن که......
.
.
.
.
.
اره....
درست فکر کردی...
اون بهم رسیده بود و با قدرت هولم داد و افتادم زمین برای انجام هر کارش هر لحظه ترسم بیشتر میشد که نشست رو به روم
هیوجین: میخواستی از دست من در بری؟!....جالبه
میخواستم بلند شم که محکم هولم داد و دستمو محکم گرفت تا بلند شمو منو با خودش ببره(برگردونه خونه) ولی من شروع کردم به تقلا کردن هعی بیشتر بیشتر عصبانی میشد و من بیشتر تقلا میکردم که یهو دستش ول شد و میخواستم برم که.....
.
.
.
.
م.ه: الان یه ربعی بود خبری از هیوجین و دختره نبود سگ ها و بادیگاردا هم نتونستن بگیرنش که یهو....
یه صدای جیغ شدیداً بلند اومد همه به شدت به محض شنیدنش ترسیدیم
&: ا...ارباب
پ.ه: این دیگه چه صدایی بود
الونا:
هعی بیشتر بیشتر عصبانی میشد و من بیشتر تقلا میکردم که یهو دستش ول شد و میخواستم برم که.....
ساق پای سمت راستم رو محکم شکوند
الونا: جیغ بنفش....(کلا همون جیغ خیلی بلند)
دردم خیلی به شدت شدید بود
الونا: جیغ شدید و گریه-
هیوجین: گفته بودم حق نداری کاری به سرت بزنه -جدی و عصبی
الونا: جیغ و گریه-
هیوجین: براید استایل بغلش کردم و شروع کردم به برگشتن سمت خونه
م.ه: یه ربع بعد الونا رو دیدیم که تو بغل هیوجینه اما ا...اما....پاهاش!!
هممون مو به تنمون سیخ شد، ترسیده بودیم تاحالا همچین چیزی رو ندیده بودیم، حداقل من ندیده بودم....
م.ه: چ...چی شده؟
زبونم از ترس بند اومده بود
هیوجین: لطفا اجوما رو صدا بزن
م.ه: باید ببریمش بیمارستان!!!
هیوجین: مادر....-یکم بلند- لطفا اجوما رو صدا بزنید وَ پزشک ویژه رو خبر کنین -با بادیگاردا
&: چشم
پ.ه: چیکار کردی تو
هیوجین: چیز خاصی اتفاق نیفتاد فقط یه کار اشتباه کرد که باید به فکر عواقبش می بود -یه لبخند فیک و عصبی مانند
هیوجین: گذاشتمش رو تختش-
بعد چند دقیقه اجوما اومد
اجوما: چی شده خانمـ...چ...چی؟ -ترسیده
هیوجین: اجوما لطفا زودتر کارتو بکن تا چند دقیقه دیگه پزشک هم میاد
اجوما: بدون حرفی وسایل هامو آوردم و یه نگاه به الونا کردم پاش کاملا شکسته بود خون ریزی داخلی شدید داشت بخاطر درد شدیدش بیهوش شده بود و مدام عرق میکرد هم...همش تقصیر من بود کاری کردم عذاب بکشه
زود پزشک اومد و سریع دست به کار شد
شرایط: ۳۰(بچه ها یه اشتباهی شده بود...)
- ۸.۸k
- ۰۵ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۴)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط