★عشقی که بهم دادی★
★عشقی که بهم دادی★
پارت ۴۳...
_میخوای بازی کنی؟! اوکی بیا بازی کنیم!
یونگی با صدای ترسناکی گفت و دنبال جیمین رفت.
_جیمینی ، درو باز کن.
یونگی با لحن آرومی گفت ولی جیمین جوابی نداد.
نشست و به در تکیه داد.
صدای هق هق کردن جیمین از تو اتاق میومد.
بورام: رئیس کلید بیارم؟
بورام یهو از ناکجا آباد پیداش شد.
یونگی سرشو به نشونه تایید تکون داد.
بورام: بفرمایید
بورام کلید رو به یونگی داد و رفت.
یونگی درو باز کرد و آروم وارد شد.
جیمین لبه تخت نشسته بود و صورتشو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد.
یونگی قدمی به سمتش برداشت و دستاشو گرفت.
_جیمین؟
جیمین دستاشو کشید و سعی کرد به یونگی نگاه نکنه.
+چی میخوای؟
جیمین با لحن سردی گفت و یونگی از این لحنش متعجب شد.
هیچوقت نشده بود جیمین با این لحن باهاش حرف بزنه.
+داری با من بازی میکنی؟!
یونگی گیج نگاهش کرد.
+میخوای باهام بازی کنی؟!چرا؟ چرا تو باید تمین آشغالو ببوسی؟!!
جیمین با داد گفت.
دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه.
یونگی سریعا بغلش کرد.
_متاسفم یه سوءتفاهمی پیش اومده.
جیمین با گیجی بهش نگاه کرد.
ادامه دارد....
ببخشید دیر شد فرزندانم
پارت ۴۳...
_میخوای بازی کنی؟! اوکی بیا بازی کنیم!
یونگی با صدای ترسناکی گفت و دنبال جیمین رفت.
_جیمینی ، درو باز کن.
یونگی با لحن آرومی گفت ولی جیمین جوابی نداد.
نشست و به در تکیه داد.
صدای هق هق کردن جیمین از تو اتاق میومد.
بورام: رئیس کلید بیارم؟
بورام یهو از ناکجا آباد پیداش شد.
یونگی سرشو به نشونه تایید تکون داد.
بورام: بفرمایید
بورام کلید رو به یونگی داد و رفت.
یونگی درو باز کرد و آروم وارد شد.
جیمین لبه تخت نشسته بود و صورتشو با دستاش پوشونده بود و گریه میکرد.
یونگی قدمی به سمتش برداشت و دستاشو گرفت.
_جیمین؟
جیمین دستاشو کشید و سعی کرد به یونگی نگاه نکنه.
+چی میخوای؟
جیمین با لحن سردی گفت و یونگی از این لحنش متعجب شد.
هیچوقت نشده بود جیمین با این لحن باهاش حرف بزنه.
+داری با من بازی میکنی؟!
یونگی گیج نگاهش کرد.
+میخوای باهام بازی کنی؟!چرا؟ چرا تو باید تمین آشغالو ببوسی؟!!
جیمین با داد گفت.
دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه.
یونگی سریعا بغلش کرد.
_متاسفم یه سوءتفاهمی پیش اومده.
جیمین با گیجی بهش نگاه کرد.
ادامه دارد....
ببخشید دیر شد فرزندانم
۴.۳k
۱۷ آذر ۱۴۰۳