🍃🌺🍃
🍃🌺🍃
دلبر گلفروش من
تو راسته بازار حاج عبدالله یه گلفروشی بود
هر روز که از حجره فرش فروشی آ سید مَمّد برمی گشتم
از جلوی گلفروشی رد میشدم و چشمم می افتاد به دختر ریزه میزه فروشنده
از ملاحت چهره ش خوشم میومد یجورایی خستگی كار در اون حجره رو از تنم درمی اورد!
پیش نیومده بود همکلامش شم
یه روز به مناسبت روز مادر رفتم تو مغازش سلام کردم
سر تکون داد
گفتم یه دسته گل میخوام واسه مادرم;
لبخندی زد و توی دفترچه یادداشتی یه چیزی نوشت و گرفت جلوم:
گلاتونو انتخاب کنید!
متعجب نگاش کردم..
با اشاره گلا رو نشونم داد
اون نمیتونست حرف بزنه!!
'
هاج و واج چند شاخه گل برداشتم
خیلی قشنگ دستهشون کرد و داد دستم
پرسیدم چند؟
نوشت ۱۲
شب خوابم نبرد
دلبر گلفروش من لال بود و من نمیدونستم
خیلی فکر کردم
فردا دوباره رفتم سراغش و گفتم یه گلدون می خوام
تو دفترچش نوشت چه گلدونی؟
خودکارشو از دستش گرفتم و تو دفترچش نوشتم: حُسن یوسف
لبخند زد و نوشت پشت سرتون
نوشتم ممنون
هر روز به یه بهانه رفتم مغازه و با نوشتن باهاش حرف میزدم
اوایل از فواید گل و گیاه و کم کم به اینکه کی ام و چی ام
'
باهاش حالم خوب بود
دلم رفته بود واسه چشاش و حرفای خوش خطش
تصمیمم رو گرفته بودم
چند روزی نرفتم گلفروشی
از دور می دیدم ساعت ۵ عصر در مغازه منتظره
بعد از ۷روز رفتم گلفروشی
اخم کرده بود
رو کاغذ نوشتم یه دسته گل بزرگ میخوام واسه خواستگاری
سلیقه خودتون باشه
غمگین نگام کرد
رفت سراغ گلا و یه سبد خوشگل درست کرد
تو دفترچش نوشت مبارک باشه!
غم چشماش دلمو بیشتر لرزوند
سبد رو از دستش گرفتم و دوباره دادم دستش
مات نگام کرد
رو کاغذ نوشتم:
زن من میشی؟؟
'
بخدا قسم لبخندش قشنگ تر از همه ی گلای گلفروشی بود
نوشتم براش
تو این دنیای پر هیاهو
خوبه که حرف نمی زنی
خوبه که مهربونیاتو می نویسی و بی ریا هدیه میدی به آدما ...
چندساله از ازدواجمون گذشته و من هنوز عاشق سکوت لباش و صدای چشاشم
'
و هنوزم معتقدم چقدر خوبه تو این دنیای پر هیاهو نه حرف بزنی و نه حرف بشنوی ...
می توان عاشق بود بدون حرف زدن و حرف شنیدن ...
#ستایش_قلب_سربی
#عاشقانه
#دلنوشته
دلبر گلفروش من
تو راسته بازار حاج عبدالله یه گلفروشی بود
هر روز که از حجره فرش فروشی آ سید مَمّد برمی گشتم
از جلوی گلفروشی رد میشدم و چشمم می افتاد به دختر ریزه میزه فروشنده
از ملاحت چهره ش خوشم میومد یجورایی خستگی كار در اون حجره رو از تنم درمی اورد!
پیش نیومده بود همکلامش شم
یه روز به مناسبت روز مادر رفتم تو مغازش سلام کردم
سر تکون داد
گفتم یه دسته گل میخوام واسه مادرم;
لبخندی زد و توی دفترچه یادداشتی یه چیزی نوشت و گرفت جلوم:
گلاتونو انتخاب کنید!
متعجب نگاش کردم..
با اشاره گلا رو نشونم داد
اون نمیتونست حرف بزنه!!
'
هاج و واج چند شاخه گل برداشتم
خیلی قشنگ دستهشون کرد و داد دستم
پرسیدم چند؟
نوشت ۱۲
شب خوابم نبرد
دلبر گلفروش من لال بود و من نمیدونستم
خیلی فکر کردم
فردا دوباره رفتم سراغش و گفتم یه گلدون می خوام
تو دفترچش نوشت چه گلدونی؟
خودکارشو از دستش گرفتم و تو دفترچش نوشتم: حُسن یوسف
لبخند زد و نوشت پشت سرتون
نوشتم ممنون
هر روز به یه بهانه رفتم مغازه و با نوشتن باهاش حرف میزدم
اوایل از فواید گل و گیاه و کم کم به اینکه کی ام و چی ام
'
باهاش حالم خوب بود
دلم رفته بود واسه چشاش و حرفای خوش خطش
تصمیمم رو گرفته بودم
چند روزی نرفتم گلفروشی
از دور می دیدم ساعت ۵ عصر در مغازه منتظره
بعد از ۷روز رفتم گلفروشی
اخم کرده بود
رو کاغذ نوشتم یه دسته گل بزرگ میخوام واسه خواستگاری
سلیقه خودتون باشه
غمگین نگام کرد
رفت سراغ گلا و یه سبد خوشگل درست کرد
تو دفترچش نوشت مبارک باشه!
غم چشماش دلمو بیشتر لرزوند
سبد رو از دستش گرفتم و دوباره دادم دستش
مات نگام کرد
رو کاغذ نوشتم:
زن من میشی؟؟
'
بخدا قسم لبخندش قشنگ تر از همه ی گلای گلفروشی بود
نوشتم براش
تو این دنیای پر هیاهو
خوبه که حرف نمی زنی
خوبه که مهربونیاتو می نویسی و بی ریا هدیه میدی به آدما ...
چندساله از ازدواجمون گذشته و من هنوز عاشق سکوت لباش و صدای چشاشم
'
و هنوزم معتقدم چقدر خوبه تو این دنیای پر هیاهو نه حرف بزنی و نه حرف بشنوی ...
می توان عاشق بود بدون حرف زدن و حرف شنیدن ...
#ستایش_قلب_سربی
#عاشقانه
#دلنوشته
۲۶.۱k
۰۵ بهمن ۱۴۰۱