دلم می خواهد خوشحالی کوچک آدم ها باشم

دلم می خواهد خوشحالیِ کوچکِ آدم ها باشم
عطرِ پلوی مادربزرگ در ظهر تابستان که شامه ی نوه ها را قلقلک می دهد
آخرین بادکنکِ مانده روی دست پسرک کنار خیابان که فروخته می شود
صدایِ پایی آشنا در ذهن یک پدر...
در خانه ی سالمندان...
خطبه ی عقدی که جاری می شود میان دو عاشق...
لالاییِ شبانه مادری برای دختر کوچکش
آب تنیِ پسران بازیگوش در حوض مادربزرگ
آخرین تارمویِ باقی مانده بر سرِ کودکِ مبتلا به سرطان...
شادیِ به دنیا آمدن نوزادِ پدر و مادری پس از سالها انتظار...
سفره ای پهن شده که همه ی خانواده دورش جمع می شوند.
طنینِ ربنا در غروبِ رمضان
اولین قطره ی باران پس از خشک سالی
آخرین میوه ی بر درخت مانده
سیاهیِ آخرِ شبِ دستانِ مردی که نوید یک روز پرکار را می دهد
اولین صدایی که کودکی که ناشنوا پس از بهبودی می شنود
من می خواهم اشکِ شوقِ مادری باشم که شاهد موفقیت فرزندش است
و می دانم خدا چقدر جریان دارد در شادی های کوچکِ پاکمان...
دیدگاه ها (۱)

بیا برویم به صد و پنجاه سال قبل...به خانه های حوض دار، به ات...

دیده‌اید آدم‌ها رفتارشان را با توجه به موقعیتشان تغییر می‌ده...

هریک از ما را می‌توان مانند روزنامه ورق زد...صفحه‌ی حوادث‌ما...

مردها اتفاقا اصلا پیچیده نیستندبا چیزهای کوچکی شاد میشوند،مث...

در حال بارگزاری

خطا در دریافت مطلب های مرتبط