:تو که خیر سرت طرف ما بودی(عصبی و داد)
_:تو که خیر سرت طرف ما بودی(عصبی و داد)
ات در حالی که گریه میکرد از این حرف اون عصبانی شده بود
پس بلند شد...با داد و گریه گفت:آره.. هقققق اره طرف شما بودم هققق ولی هقق اون هقققق من عاشقش هقق شدمم!(گریهی خیلی شدید)
میفهمییییی؟
_:حرف دهنتو بفهم...تو پلیسی اون مافیاست(سعی در آروم بودن)
هیچ کس خبر نداشت چه اتفاقاتی بین این ۲ نفر قبلا افتاده بود....اما کسی بود که همه اینا رو داشت میشنوید..درسته...کیم تهیونگ
ات:اگه واقعا هقق بروی عاشق اون بودن نباید پلیس باشم هقق از شغلم استعفا میدم هقق
_:چوی ات...به خودت بیا...چه بلایی سرت اومده؟؟تو میخواستی بکشیشششش(آخرش رو خیلی عصبی تر گفت)
ات:دوسش دارم لعنتی هقق دوسش دارم(یه جی بدتر از گریه رو تصور کنید)
ات دوباره رو دو تا پاهاش نشست و دستشو بین صورتش گرفت و گریه میکرد...با صدایی که از ته چاه در میومد میگفت:خودمم نفهمیدم چیشد هقق چرو اصلا عاشقش شدم؟چیشد؟هققق
دستاشو وز بین صورتش بیرون آورد و دوباره ایستاد...اشکاشو پاک کرد و لب زد:فقط ولم کن
خب؟بزار باهاش یه زندگی آروم داشته باشم
مشخص بود که اون مرد خیلی عصبانی بود...و در همون لحظه بود که ته بلند شد و درست نشست...ات تقریبا داشت غش میکرد..حالش اصلا خوب نبود
ته:خب...یه چیزایی اینجا مشخص شد
ات:ته بزار برات توضیح..(ته دستشو به علامت سکوت ات بالا گرفت)
ته:همه چیز ثابت شده...تو گمشو(رو به اون مرد)
_:ایشش(و رفت)
ته:و تو...(رو به ات)
هر لحظه استرسش بیشتر میشد.. که چی قرار بشنوه...انتظار هر چیزی رو داشت به جز حرفی که از دهن تهیونگ بیرون اومد
ته:بیا بغلم:)
از چهرش تعجب میبارید.. قدم از قدم برداشت که...غش کرد
****************************************************************
تو بیمارستان بودن...دکتر گفته بود که چیزی نیست...فقط از خستگی و گریهی زیاد غش کرده...کنارش رو صندلی کنار تخت نشسته بود...دستشو تو دستاش گرفته بود..و عاشقانه بهش نگاه میکرد
انگار اتفاقات چند لحظه پیش براش اصلا مهم نبود....اونم عاشقش بود...حتی اگر میفهمید که ات هنوزم قصد کشتنشو داره..بازم عاشقش میبود...و حالا تصور کن که از عشقت بشنوی چقد دوست داره..ته دلش بدجوری ذوق کرده بود..
شوندگی آسیب دیدشم چیز خاصی نبود..یه زخم سطحی بود..
کم کم ات بیدار شد
با بیدار شدن ات ته کم کم از تو فکر بیرون اومد و با خودش برگشت
ته:بیدار شدی؟(با محبت)
ات با صدایی کمتر از همیشه و خش دار و با بغضی که گلوشو چنگ میزد لب زد:تو از دستم ناراحت نیستی؟؟
ته:چرا ناراحت باشم؟مگه اتفاقی افتاده؟؟
ات:یاا..اذیت نکن
ته:مگه دوسم نداری؟
بالاخره موفق شد کمی ات رو بخندونه:خیلی پررویی!🥺😅
ته:دوسم داری دیگه نداری؟
ات:دارم
ته:چی داری؟
ات:دوست
ته: ای بابا...کامل بگو دیگه
ادامه در پارت بعد
ات در حالی که گریه میکرد از این حرف اون عصبانی شده بود
پس بلند شد...با داد و گریه گفت:آره.. هقققق اره طرف شما بودم هققق ولی هقق اون هقققق من عاشقش هقق شدمم!(گریهی خیلی شدید)
میفهمییییی؟
_:حرف دهنتو بفهم...تو پلیسی اون مافیاست(سعی در آروم بودن)
هیچ کس خبر نداشت چه اتفاقاتی بین این ۲ نفر قبلا افتاده بود....اما کسی بود که همه اینا رو داشت میشنوید..درسته...کیم تهیونگ
ات:اگه واقعا هقق بروی عاشق اون بودن نباید پلیس باشم هقق از شغلم استعفا میدم هقق
_:چوی ات...به خودت بیا...چه بلایی سرت اومده؟؟تو میخواستی بکشیشششش(آخرش رو خیلی عصبی تر گفت)
ات:دوسش دارم لعنتی هقق دوسش دارم(یه جی بدتر از گریه رو تصور کنید)
ات دوباره رو دو تا پاهاش نشست و دستشو بین صورتش گرفت و گریه میکرد...با صدایی که از ته چاه در میومد میگفت:خودمم نفهمیدم چیشد هقق چرو اصلا عاشقش شدم؟چیشد؟هققق
دستاشو وز بین صورتش بیرون آورد و دوباره ایستاد...اشکاشو پاک کرد و لب زد:فقط ولم کن
خب؟بزار باهاش یه زندگی آروم داشته باشم
مشخص بود که اون مرد خیلی عصبانی بود...و در همون لحظه بود که ته بلند شد و درست نشست...ات تقریبا داشت غش میکرد..حالش اصلا خوب نبود
ته:خب...یه چیزایی اینجا مشخص شد
ات:ته بزار برات توضیح..(ته دستشو به علامت سکوت ات بالا گرفت)
ته:همه چیز ثابت شده...تو گمشو(رو به اون مرد)
_:ایشش(و رفت)
ته:و تو...(رو به ات)
هر لحظه استرسش بیشتر میشد.. که چی قرار بشنوه...انتظار هر چیزی رو داشت به جز حرفی که از دهن تهیونگ بیرون اومد
ته:بیا بغلم:)
از چهرش تعجب میبارید.. قدم از قدم برداشت که...غش کرد
****************************************************************
تو بیمارستان بودن...دکتر گفته بود که چیزی نیست...فقط از خستگی و گریهی زیاد غش کرده...کنارش رو صندلی کنار تخت نشسته بود...دستشو تو دستاش گرفته بود..و عاشقانه بهش نگاه میکرد
انگار اتفاقات چند لحظه پیش براش اصلا مهم نبود....اونم عاشقش بود...حتی اگر میفهمید که ات هنوزم قصد کشتنشو داره..بازم عاشقش میبود...و حالا تصور کن که از عشقت بشنوی چقد دوست داره..ته دلش بدجوری ذوق کرده بود..
شوندگی آسیب دیدشم چیز خاصی نبود..یه زخم سطحی بود..
کم کم ات بیدار شد
با بیدار شدن ات ته کم کم از تو فکر بیرون اومد و با خودش برگشت
ته:بیدار شدی؟(با محبت)
ات با صدایی کمتر از همیشه و خش دار و با بغضی که گلوشو چنگ میزد لب زد:تو از دستم ناراحت نیستی؟؟
ته:چرا ناراحت باشم؟مگه اتفاقی افتاده؟؟
ات:یاا..اذیت نکن
ته:مگه دوسم نداری؟
بالاخره موفق شد کمی ات رو بخندونه:خیلی پررویی!🥺😅
ته:دوسم داری دیگه نداری؟
ات:دارم
ته:چی داری؟
ات:دوست
ته: ای بابا...کامل بگو دیگه
ادامه در پارت بعد
۱۲.۰k
۳۱ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.