چند روزی گذشت..به معنای واقعی کلمه....شاد بودن...اما دنبا
چند روزی گذشت..به معنای واقعی کلمه....شاد بودن...اما دنبا هیچوقت صبر نمیکنه که تو خوشحالیتو بکنی...
پدر ته و مادر ات ازدواج کردن...
برخلاف تمام مخالفت های فرزندانشون باهم ازدواج کردن
*فلش بک
ته:ابوجی به خدا اگر باهاش ازدواج کنی هیچوقت نمیبخشمت..
_:هرچی بگی من تصمیممو گرفتم..متاسفم پسرم
ته:به من نگو پسرم(عصبی)
و از خونه زد بیرون
*پایان فلش بک
*فلش بک
ات:ماماننن.. جون من نکن...توروخدااا.
_:منو ببخش دخترم...شاید اون بتونه برات پدر خوبی باشه...
ات:مامانننن به خدا اگه باهاش ازدواج کنی دیگه منو نمیبینی خودمو میکشمااا
_:تو حق اینکارو نداری...منو ببخش
ات:بخشیدنت فایده ای نداره
*پایان فلش بک
هردو فرزند مخالف بودن...اما اونا تصمیم خودشون رو گرفته بودن..از خیلی قبل تر..
پس برگه هارو امضا کردن و...زن و شوهر اعلام شدن..
مدتی گذشت...خبری از ات و ته نبود...پدر و مادرشون امیدوار بودن که حالشون خوب باشه...پادر ات از حرفای ات ترسیده بود..اما از طرفی...علاقه ای هم به اون مرد داشت..به همین خاطر ازدواج کردن...
بعد از یکسال...دوباره همه خوشحال بودن...اما اینبار...قراره اتفاق خوبی بیوفته؟؟
به خونه ات و ته...حمله شد..
ات بیرون بود کهبعد از برگشتن به خونه...فقط یه خرابه دید...که تهیونگ زیرش مونده بود..
با گریه و داد و بی داد رفت و سعی کرد ته رو بیدار کنه...اما شاید دیر شده بود...همون لحظه مردی اومد..
کمی دورتر ازشون ایستاده بود...حدودا...۷ متر..
روبه ات خندید و گفت:🤣🤣چرا داری واسش گریه میکنی؟
ات:شوخیت گرفته؟هققق(بغض)
_:نمرده...نترس...ولی..چه اتفاقی واست افتاد...تو که خیر سرت طرف ما بودی(عصبی و کمی بلند)
ات:.....
سلاااام
کسی بیداره؟🥲
ببخشید دیر گذاشتم..یه مدت راستش یادم رفته بود داستانشو که چیکار میخواستم بکنم😅
درکل امیدوارم بد نشده باشه...واقعا دوستون دارم❤️🫂
پدر ته و مادر ات ازدواج کردن...
برخلاف تمام مخالفت های فرزندانشون باهم ازدواج کردن
*فلش بک
ته:ابوجی به خدا اگر باهاش ازدواج کنی هیچوقت نمیبخشمت..
_:هرچی بگی من تصمیممو گرفتم..متاسفم پسرم
ته:به من نگو پسرم(عصبی)
و از خونه زد بیرون
*پایان فلش بک
*فلش بک
ات:ماماننن.. جون من نکن...توروخدااا.
_:منو ببخش دخترم...شاید اون بتونه برات پدر خوبی باشه...
ات:مامانننن به خدا اگه باهاش ازدواج کنی دیگه منو نمیبینی خودمو میکشمااا
_:تو حق اینکارو نداری...منو ببخش
ات:بخشیدنت فایده ای نداره
*پایان فلش بک
هردو فرزند مخالف بودن...اما اونا تصمیم خودشون رو گرفته بودن..از خیلی قبل تر..
پس برگه هارو امضا کردن و...زن و شوهر اعلام شدن..
مدتی گذشت...خبری از ات و ته نبود...پدر و مادرشون امیدوار بودن که حالشون خوب باشه...پادر ات از حرفای ات ترسیده بود..اما از طرفی...علاقه ای هم به اون مرد داشت..به همین خاطر ازدواج کردن...
بعد از یکسال...دوباره همه خوشحال بودن...اما اینبار...قراره اتفاق خوبی بیوفته؟؟
به خونه ات و ته...حمله شد..
ات بیرون بود کهبعد از برگشتن به خونه...فقط یه خرابه دید...که تهیونگ زیرش مونده بود..
با گریه و داد و بی داد رفت و سعی کرد ته رو بیدار کنه...اما شاید دیر شده بود...همون لحظه مردی اومد..
کمی دورتر ازشون ایستاده بود...حدودا...۷ متر..
روبه ات خندید و گفت:🤣🤣چرا داری واسش گریه میکنی؟
ات:شوخیت گرفته؟هققق(بغض)
_:نمرده...نترس...ولی..چه اتفاقی واست افتاد...تو که خیر سرت طرف ما بودی(عصبی و کمی بلند)
ات:.....
سلاااام
کسی بیداره؟🥲
ببخشید دیر گذاشتم..یه مدت راستش یادم رفته بود داستانشو که چیکار میخواستم بکنم😅
درکل امیدوارم بد نشده باشه...واقعا دوستون دارم❤️🫂
۶.۳k
۲۲ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.