«... کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی. اینجا غذاخوریه.
«..._کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی. اینجا غذاخوریه.
_همه اش تقصیر توئه. تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی. حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد.
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا. ساعدش پاره شد. چشمم که به خون دستش افتاد ....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۷: دست های کثیف🙌
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم. همه با تعجب بهمون نگاه میکردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح میداد باید چکار کنم. کنارش ایستادم و مشغول کار شدم. سنگینی نگاه ها رو حس میکردم. یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست میزد!
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن. بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن. دلشون نمیخواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم. هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن.
_هی سیاه! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟
_من بهش گفتم. اگر غذا میخواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون. ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه.
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم. یه نگاه به اونها. خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود.
یکیشون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید. مثل اینکه دوباره کتک میخوای سیاه؟ هرچند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا، که یهو سارا هلش داد.
_کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی. اینجا غذاخوریه.
_همه اش تقصیر توئه. تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی. حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد.
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا. ساعدش پاره شد. چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا میکردن.
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان. ماها رو دفتر. از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم. میدونستم بالاخره یه شری درست میکنی.
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد. دهن کثیفت رو ببند. و اونها شروع کردن به دروغ گفتن. هرچی دلشون میخواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد. حرفشون که تموم شد. مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد. زود باش. سریع زنگ بزن پلیس بیاد.
قسمت۸: خشونت دبیرستانی🚨
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد. پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت. مغزم دیگه کار نمیکرد. گریه ام گرفته بود.
_غلط کردم آقای مدیر. خواهش میکنم من رو ببخشید. قسم میخورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم.
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت. یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن. با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد. سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت. علی رغم اصرارهای اون بر بیگناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد.
با تمام وجود گریه میکردم. قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم. چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود. درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس میکردم.
۲تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن. من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس میکردم. دیگه نمیگفتم بیگناهم، فقط التماس میکردم همین 1بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن.
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن. با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت. یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن. یه عده دیگه هم درحالی که با ریتم خاصی دست میزدن، همزمان پاشون رو با همون ضرب، میکوبیدن کف سالن.
همه تعجب کرده بودن. چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد.
اول، تعدادشون زیاد نبود؛ اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان، یه عده دیگه هم اومدن جلو؛ حالا دیگه حدود 50نفر میشدن. صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود. هرچند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود. احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود!
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
_همه اش تقصیر توئه. تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی. حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد.
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا. ساعدش پاره شد. چشمم که به خون دستش افتاد ....»
#سرزمین_زیبای_من
قسمت۷: دست های کثیف🙌
روپوش رو پوشیدم و دستکش دستم کردم. همه با تعجب بهمون نگاه میکردن و سارا بدون توجه به اونها برام توضیح میداد باید چکار کنم. کنارش ایستادم و مشغول کار شدم. سنگینی نگاه ها رو حس میکردم. یه بومی سیاه داشت به غذاشون دست میزد!
چند نفر با تردید و مکث، سینی شون رو بهم دادن. بقیه هم از قسمت من صرف نظر کردن. دلشون نمیخواست حتی با دستکش به ظرف هاشون دست بزنم. هنوز دلهره داشتم که اون پسرها وارد غذاخوری شدن.
_هی سیاه! کی به تو اجازه داده دست های کثیفت رو به غذای ما بزنی؟
_من بهش گفتم. اگر غذا میخواید توی صف بایستید و الا از سالن برید بیرون. ما خیلی کار داریم، سرمون شلوغه.
زیر چشمی یه نگاه به سارا انداختم. یه نگاه به اونها. خیلی محکم و جدی توی صورت اونها زل زده بود.
یکیشون با خنده طعنه آمیزی سمت من اومد و یقه ام رو کشید. مثل اینکه دوباره کتک میخوای سیاه؟ هرچند با این رنگ پوستت، جای کتک ها استتار میشه و مشتش رو آورد بالا، که یهو سارا هلش داد.
_کیسه بکس میخوای برو سالن ورزشی. اینجا غذاخوریه.
_همه اش تقصیر توئه. تو وسط سالن غذا خوری کثافت ریختی. حالا هم خودت رو قاطی نکن و هلش داد.
از ضرب دست اون، سارا تعادلش رو از دست داد و محکم خورد به میز فلزی غذا. ساعدش پاره شد. چشمم که به خون دستش افتاد دیگه نفهمیدم چی شد. به خودم که اومدم، ناظم و معلم ها داشتن ماها رو از هم جدا میکردن.
سارا رو بردن اتاق پرستاری دبیرستان. ماها رو دفتر. از در که رفتیم تو، مدیر محکم زد توی گوشم. میدونستم بالاخره یه شری درست میکنی.
تا اومدم یه چیزی بگم، سرم داد زد. دهن کثیفت رو ببند. و اونها شروع کردن به دروغ گفتن. هرچی دلشون میخواست گفتن و کسی بهم اجازه دفاع کردن از خودم رو نمی داد. حرفشون که تموم شد. مدیر با عصبانیت به منشیش نگاه کرد. زود باش. سریع زنگ بزن پلیس بیاد.
قسمت۸: خشونت دبیرستانی🚨
با گفتن این جمله صورت اونها غرق شادی شد و نفس من بند اومد. پلیس همیشه با بومی ها رفتار خشنی داشت. مغزم دیگه کار نمیکرد. گریه ام گرفته بود.
_غلط کردم آقای مدیر. خواهش میکنم من رو ببخشید. قسم میخورم دیگه با کسی درگیر نشم. هر اتفاقی هم که بیوفته دیگه با کسی درگیر نمیشم.
التماس های من و پا در میانی منشی مدیر فایده ای نداشت. یه عده از بچه ها، دم دفتر جمع شده بودن. با اومدن پلیس، تعدادشون بیشتر شد. سارا هم تا اون موقع خودش رو رسوند اما توضیحات اون و دفاعش از من، هیچ فایده ای نداشت. علی رغم اصرارهای اون بر بیگناهی من، پلیس به جرم خشونت دبیرستانی و صدمه زدن به بقیه دانش آموزها، من رو بازداشت کرد و به دست هام دستبتد زد.
با تمام وجود گریه میکردم. قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم. 9 سال تمام، با وجود فشارها و دریایی از مشکلات به درسم ادامه داده بودم. چهره پدرم و زجرهاش جلوی چشم هام بود. درد و غم و تحقیر رو تا مغز استخوانم حس میکردم.
۲تا از پلیس ها دستم رو گرفتن و با خشونت از دفتر، دنبال خودشون بیرون کشیدن. من هم با صورتی خیس از اشک فقط التماس میکردم. دیگه نمیگفتم بیگناهم، فقط التماس میکردم همین 1بار، من رو ببخشن و بهم رحم کنن.
بچه ها توی راهرو جمع شده بودن. با دیدن این صحنه، جو دبیرستان بهم ریخت. یه عده از بچه ها رفتن سمت در خروجی و جلوی در ایستادن و دست هاشون رو توی هم گره کردن. یه عده دیگه هم درحالی که با ریتم خاصی دست میزدن، همزمان پاشون رو با همون ضرب، میکوبیدن کف سالن.
همه تعجب کرده بودن. چنان جا خورده بودم که اشک توی چشم هام خشک شد.
اول، تعدادشون زیاد نبود؛ اما با اصرار پلیس برای خارج کردنم از دبیرستان، یه عده دیگه هم اومدن جلو؛ حالا دیگه حدود 50نفر میشدن. صدای محکم ضرب دست و پاشون کل فضا رو پر کرده بود. هرچند، پلیس بالاخره من رو با خودش برد اما احساس عجیبی در من شکل گرفته بود. احساسی که تا اون لحظه برام ناشناخته بود!
#ادامه_دارد
📚 @ketab_khani
۳.۶k
۱۱ آذر ۱۳۹۷
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.