پارت ۸
پارت ۸
یه سیلی محکم بهم زد من:م من قصد فوضولی نداشتم به خدا گرفت من با مشت لگد زد با اون وضع قلبم ولی بازم داشت میزد کوک:دختره عوضی از حال رفتم
از زبون جونگ کوک
بعد کلی زدن همونجا لختش کردم و....(نمی تونم بزارم خیلی وحشیانس) لباسشو تنش کردم همونجا ولش کردم شلوارمو کشیدم بالا موهامو زدم بالا همونجا ولش کردم یه هفته بود نرفتم سمت اتاقش یکی از خدمتکارارو صدا کردم من:اون دختره بالام کجاست خدمتکار:ا ا ارباب ا ا الان یه هفتس خبری ازش نیست من:از اون انباری بیرون نیومده رفتم به همون انبار بدن بی جونش رو زمین بود از همون موقع بغلش کردم بردمش تو اتاق دکتر رو صدا کردم
نباید انقدر دلم واسش بسوزه آخه چرا
از زبون خودم سه روزی بود چشمامو باز کردم حال روحیو جسمیم خوب نبود تو اتاق بودم رو تخت تکیه داده بودم و به یه نقطه خیره شده بودم که یکی اومد تو خدمتکار:خانوم غذاتون آمادست واقعا گشنم بود من:بیار اینجا آورد من:ممنونم رفت که دیدم جونگ کوکم اومد کوک:برو بیرون خدمتکار:چشم رفت اومد کنار تختم نشست منم غذامو میخوردم که دستشو رو موهام کشید کیکی از دستامو گرفت با یه دست غذا میخوردم کوک:معذرت میخوام من:مهم نیست کوک:واسه من م م مهمه من:چرا اینجوری حرف میزنی کوک:آنقدر تو این همه سال مغرور بودم و سرد که بخوام اینطوری حرف بزنم سخته من:منم غرور داشتم ولی شکوندیش همه آدما غرور دارن بخاطر اتفاقایه گذشته کوک:تو هیچی از زندگی من نمیدونی پس قضاوت نکن من:تو میدونی توهم نمیدونی بدونیم آنقدر سرد شدی که درک نمیکنی ولی حداقل من اون موقع دکترت بودم و درکت میکردم ولی تو نفهمیدی من آدمایه بدتر از تو رو درمان کردم ولی هیچ کدوم منو درک نکردن مخصوصا تو که که کوک:که چی من:جونگ کوک من عاشقت بودم بزار رک بگم عاشقت بودم و فهمیده بودم ولی با کارایی که کردی خودتو از قلبم پرت کردی بیرون تو باعث شدی ناراحتی قلبی بگیرم باعث و بانیش خودت بودی کوک:و ولی ا ا الان عاش....قم هستی مگه نه سرمو تکون دادم همون موقع چشاش رفت رو هم از رو تخت افتاد پایین و بیهوش شد من:ج جونگ کوک با اون همه درد رفتم از رو تخت پایین
یه سیلی محکم بهم زد من:م من قصد فوضولی نداشتم به خدا گرفت من با مشت لگد زد با اون وضع قلبم ولی بازم داشت میزد کوک:دختره عوضی از حال رفتم
از زبون جونگ کوک
بعد کلی زدن همونجا لختش کردم و....(نمی تونم بزارم خیلی وحشیانس) لباسشو تنش کردم همونجا ولش کردم شلوارمو کشیدم بالا موهامو زدم بالا همونجا ولش کردم یه هفته بود نرفتم سمت اتاقش یکی از خدمتکارارو صدا کردم من:اون دختره بالام کجاست خدمتکار:ا ا ارباب ا ا الان یه هفتس خبری ازش نیست من:از اون انباری بیرون نیومده رفتم به همون انبار بدن بی جونش رو زمین بود از همون موقع بغلش کردم بردمش تو اتاق دکتر رو صدا کردم
نباید انقدر دلم واسش بسوزه آخه چرا
از زبون خودم سه روزی بود چشمامو باز کردم حال روحیو جسمیم خوب نبود تو اتاق بودم رو تخت تکیه داده بودم و به یه نقطه خیره شده بودم که یکی اومد تو خدمتکار:خانوم غذاتون آمادست واقعا گشنم بود من:بیار اینجا آورد من:ممنونم رفت که دیدم جونگ کوکم اومد کوک:برو بیرون خدمتکار:چشم رفت اومد کنار تختم نشست منم غذامو میخوردم که دستشو رو موهام کشید کیکی از دستامو گرفت با یه دست غذا میخوردم کوک:معذرت میخوام من:مهم نیست کوک:واسه من م م مهمه من:چرا اینجوری حرف میزنی کوک:آنقدر تو این همه سال مغرور بودم و سرد که بخوام اینطوری حرف بزنم سخته من:منم غرور داشتم ولی شکوندیش همه آدما غرور دارن بخاطر اتفاقایه گذشته کوک:تو هیچی از زندگی من نمیدونی پس قضاوت نکن من:تو میدونی توهم نمیدونی بدونیم آنقدر سرد شدی که درک نمیکنی ولی حداقل من اون موقع دکترت بودم و درکت میکردم ولی تو نفهمیدی من آدمایه بدتر از تو رو درمان کردم ولی هیچ کدوم منو درک نکردن مخصوصا تو که که کوک:که چی من:جونگ کوک من عاشقت بودم بزار رک بگم عاشقت بودم و فهمیده بودم ولی با کارایی که کردی خودتو از قلبم پرت کردی بیرون تو باعث شدی ناراحتی قلبی بگیرم باعث و بانیش خودت بودی کوک:و ولی ا ا الان عاش....قم هستی مگه نه سرمو تکون دادم همون موقع چشاش رفت رو هم از رو تخت افتاد پایین و بیهوش شد من:ج جونگ کوک با اون همه درد رفتم از رو تخت پایین
۴۴.۶k
۰۷ مهر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.