ماه خاموش
ماه خاموش🌑
پارت۱۱
هنوز تند نفس میکشیدم و اشکام میریخت.به جای خالیش زل زدم.مامان درو باز کرد و اومد تو اتاق.چشمای خیسمو که دید با نگرانی گفت
_چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
بدون اینکه چشم از جای خالی پسره بگیرم اروم گفتم
_خوبم...خوبم.
رفتم بیرون و یه لیوان اب خوردم.مامان دنبالم اومد و گفت
_ینی چی خوبی؟پس چرا گریه میکنی؟
_مامان...خستم میخوام بخوابم.
مامان چیزی نگفت و ففط با نگرانی نگاهم میکرد.
برقو خاموش کردم و دراز کشیدم.
چه اتفاقایی داشت میفتاد؟...
........
چند روز از اون دیدار عجیب گذشت. با بیحالی و بدنی گرفته راهی دانشگاه شدم.انقدر سرمو با درس گرم کرده بودم که دیگه به ندرت به یاد اون پسر بیفتم.بیشتر اوقات توی افکارم غرق میشدم و هیچی نمیشنیدم.درست مثل الان.
جزوه کلاس قبل دستم بود و توی راهرو دانشگاه بودم که یه دفعه با شخصی برخورد کردم.تمام کاغذا روی زمین ریخت.نفسمو صدادار فوت کردم و به شخص روبروم نگاهی انداختم
_خیلی معذرت میخوام خانوم مهراد الان جمعشون میکنم.
شاهین بود که الان خم شده بود و مشغول جمع کردن کاغذا شده بود.
منم نشستم و گفتم
_ایرادی نداره.خودم جمع میکنم
ولی اون بی توجه به حرف من همه ی کاغدا رو جمع کرد و مرتب داد دستم
اروم گفتم
_ممنون
مثل همیشه سرحال بود.
_خواهش میکنم...خانوم مهراد؟ببخشید قصد فوضولی ندارم ولی...شما حالتون خوبه؟اتفاقی افتاده؟
چند لحظه ای به چشمام نگاه کردم و با اون سوال تمام غم و فکر مشغولیم توی چشمام ریخته شد.اروم گفتم
_نه...چیزی نشده.بازم ممنون.
و از کنارش رد شدم.تا کلاس بعدی باید نیم ساعتی توی کافه دانشگاه مینشستم و منتظر میموندم.کلاسام زیاد و فشرده بودن تا حواسم پرت شه.
دستمو دور لیوان گرم شکلات داغم حلقه زدم و به بخاراش خیره شدم.
عاشق شکلات داغ بودم و هرچیزی که به شکلات مربوط بود.
صندلی روبروم کشیده شد و شاهین مقابلم نشست.
پارت۱۱
هنوز تند نفس میکشیدم و اشکام میریخت.به جای خالیش زل زدم.مامان درو باز کرد و اومد تو اتاق.چشمای خیسمو که دید با نگرانی گفت
_چیشده؟چرا داری گریه میکنی؟
بدون اینکه چشم از جای خالی پسره بگیرم اروم گفتم
_خوبم...خوبم.
رفتم بیرون و یه لیوان اب خوردم.مامان دنبالم اومد و گفت
_ینی چی خوبی؟پس چرا گریه میکنی؟
_مامان...خستم میخوام بخوابم.
مامان چیزی نگفت و ففط با نگرانی نگاهم میکرد.
برقو خاموش کردم و دراز کشیدم.
چه اتفاقایی داشت میفتاد؟...
........
چند روز از اون دیدار عجیب گذشت. با بیحالی و بدنی گرفته راهی دانشگاه شدم.انقدر سرمو با درس گرم کرده بودم که دیگه به ندرت به یاد اون پسر بیفتم.بیشتر اوقات توی افکارم غرق میشدم و هیچی نمیشنیدم.درست مثل الان.
جزوه کلاس قبل دستم بود و توی راهرو دانشگاه بودم که یه دفعه با شخصی برخورد کردم.تمام کاغذا روی زمین ریخت.نفسمو صدادار فوت کردم و به شخص روبروم نگاهی انداختم
_خیلی معذرت میخوام خانوم مهراد الان جمعشون میکنم.
شاهین بود که الان خم شده بود و مشغول جمع کردن کاغذا شده بود.
منم نشستم و گفتم
_ایرادی نداره.خودم جمع میکنم
ولی اون بی توجه به حرف من همه ی کاغدا رو جمع کرد و مرتب داد دستم
اروم گفتم
_ممنون
مثل همیشه سرحال بود.
_خواهش میکنم...خانوم مهراد؟ببخشید قصد فوضولی ندارم ولی...شما حالتون خوبه؟اتفاقی افتاده؟
چند لحظه ای به چشمام نگاه کردم و با اون سوال تمام غم و فکر مشغولیم توی چشمام ریخته شد.اروم گفتم
_نه...چیزی نشده.بازم ممنون.
و از کنارش رد شدم.تا کلاس بعدی باید نیم ساعتی توی کافه دانشگاه مینشستم و منتظر میموندم.کلاسام زیاد و فشرده بودن تا حواسم پرت شه.
دستمو دور لیوان گرم شکلات داغم حلقه زدم و به بخاراش خیره شدم.
عاشق شکلات داغ بودم و هرچیزی که به شکلات مربوط بود.
صندلی روبروم کشیده شد و شاهین مقابلم نشست.
- ۳.۴k
- ۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۶)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط